-
دلتنگی
پنجشنبه 17 خردادماه سال 1386 10:42
سیاهی ها دورم کردند و مهمانم شدند کاش بودی و نور میدادی کاش بودی و نگاهم میکردی حتی برای نگاهت دلتنگم کاش بودی
-
خاطره بهار
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1385 11:17
به انتظار بیرون آمدن ماشین جلوی درب پارکینگ ایستاده ام، کوچه خالی است و هیچ گذری دیده نمی شود. صدای باد سکوت فضا را میشکند و برخورد برگ خشک درختان به آسفالت کوچه مرا به سالها پیش می برد. هوای آفتابی زمستان درست مثل بهار شده است، بهار سالهایی که با خاطراتی خوش تکرار می شدند، سالهای بدون فکر سالهای بی دغدغه ، روزهایی...
-
بازی
چهارشنبه 13 دیماه سال 1385 23:40
این اولین باری است که مطلبی خارج از روال داستان نویسی و ... می نویسم آن هم به دعوت گلاره و نارنج طلا! و اما درباره بازی ۵ مطلبی که کسی درباره من نمی داند: ۱- اول اینکه من دریک صبحگاه پائیزی(که بسیاری این مورد را می دانند)٬ مرده به دنیا آمدم!(مرده ما این شد! ....) ۲- دوم آنکه من درباره اطرافیان ام بیش از آنچه تصور می...
-
برای چندمین بار
جمعه 1 دیماه سال 1385 00:15
دستها را در جیب فرو برد و محتویات آن را مرور کرد؛ برای پنجمین بار. بسته بودن شیر گاز را امتحان کرد؛ برای هفتمین بار. آراستگی لباسهایش را در برابر آینه از نظر گذراند؛ برای سومین بار. وارد آسانسور شد و دکمه طبقه هم کف را زد اما بعد از توقف دوباره دکمه طبقه ششم را زد.در خانه را قفل کرده بود؛ برای چهارمین بار. سنگفرش کوچه...
-
سرگیجه
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 22:43
- تو فکری؟! - معلومه؟! - خوب آره! - از کجا؟ - از اینجا! - کجا؟ - اینجا! - دقیق تر بگو! - اینجا! - آهان! - چی آهان! - اینجا! - مگه جاش رو بلد نبودی؟ - نه! - یعنی اصلاً درد نداشت؟! - مگه درد هم داره؟ - نمی دونم. - آهان! - چی آهان؟ - نمی دونی. - مگه باید بدونم؟ - من نمی دونم! - پس چرا پرسیدی؟ - من؟! - آره تو! - چی؟! -...
-
جهنم!
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1385 22:29
برو به جهنم! ماندم! اما او رفت! جهنم آمد!
-
شعرخوانی
جمعه 12 آبانماه سال 1385 22:49
دست اش را بر آرنج همراهش انداخته و با سر فروافتاده راه می رفت. به آهستگی قدم برمی داشتند. پشت سر آنها راه می رفتم. با خود فکر کردم که یکی نمی بیند و همراهش نمی تواند به دلخواه خود قدم بردارد. از شکل قدم برداشتن اش حس کردم که با کمی آزردگی قدمهایش را با دختر هماهنگ کرده. دیگر من هم به آهستگی قدم برمی داشتم.! کنجکاو شدم...
-
خاطره
سهشنبه 9 آبانماه سال 1385 23:51
چشمها را بر هم گذاشتم. تصویری از یک ماشین پلیس در برابر چشمان بسته ام شکل گرفت. چشمها را از هم گشودم و به آخرین چیزی که از پنجره اتوبوس دیده بودم چشم دوختم. دو سرباز نیروی انتظامی زیر چراغ قرمز راهنمایی و رانندگی ایستاده بودند و ماشین سفیدی در برابر آن دو توقف کرده بود. چشمها را دوباره می بندم و به تو فکر می کنم. تلاش...
-
خوشبختی
سهشنبه 25 مهرماه سال 1385 15:42
کتلتهای سرخ شده را تقسیم میکنم و در بشقابهای آنها چهار عدد میگذارم و برای خودم سه عدد خیلی گرسنه نیستم. گوجه فرنگی های خورد شده را کنار کتلتها میگذارم. همه سسها را از یخچال در میآورم سفید، قرمز و خردل. نوشابه و لیوانها را روی میز میگذارم و نان را که در مایکروفر گرم شده داخل سبد لای پارچه سفید میپیچم و صدایشان...
-
بیآرزو
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1385 18:52
به در نگاه کردم به دیوار و به پنجره همه خاکستری بودند قلبم تنها بود و میترسید بغضم شکست و دانه های اشک فرو ریختند احساس بدبختی کردم احساس تنهایی و بی انصافی را دیدم دورترها تاریک بود و مبهم دورترها بی صدایی بود دورترها سکوت و من در پی آواز بودم تو را هم دیدم که میرفتی تنها در فکر و شاید هم بیآرزو بیقرارم کردی دردم...
-
چشم سوم!!!
سهشنبه 11 مهرماه سال 1385 23:44
قبل از آنکه بتوانم به یاد بیاورم که صدای ضربه های پا که به زمین کوبیده می شد من را به یاد چه چیزمی اندازد٬ با برخورد ناگهانی پسر ریزنقش به سختی به جلو پرتاب شدم. کیف مشکی رنگ و کهنه ای را در بغل می فشرد. برای لحظه ای کوتاه در چشمان یکدیگر نگاه کردیم و او به همان سرعت از من دور شد. در آن لحظه آخرین چیزی که برایم اهمیت...
-
پاییز
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1385 13:13
میان برگهای زرد و نارنجی راه میروم و صدای خشک شکستن آنها تداعی هزاران خاطره است راه مدرسه کلاس کتاب همکلاسی چقدر دلتنگم برای لحظه هایی که هرگز باز نخواهند گشت.
-
مجلس عروسی
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1385 10:56
صدای موسیقی تمام گوشهایش را پر کرده بود بدنش را تکان میداد و در میان جمعیت چشمانش می چرخید، گاهی غرق در ریتم موزیک میشد و حرکاتش هارمونی خوبی با آهنگ میگرفت و گاهی اوقات تنها بدنش بود که تکان میخورد و تمام حواسش به اطرافیانش بود. به دنبالش میگشت، همیشه او را گم میکرد. دیر زمانی بود که به این وضعیت عادت کرده بود....
-
آسانسور
شنبه 21 مردادماه سال 1385 23:35
چشم های گیرا و ابروها؛ توجه ام را جلب کرد. به غیر از ما دو نفر کسی برای سوار آسانسور شدن نبود. تصور کردم که تا طبقه آخر بی هیچ مزاحمی با هم تنها باشیم. هر چند که هیچ امیدی نبود که بتوانیم به این سرعت صمیمی شویم. اخم را در نگاهش می دیدم اما همچنان گستاخانه در چشمهایش خیره نگاه کردم. دست اش را به سمت من دراز کرد. برای...
-
ظهر تابستان
دوشنبه 9 مردادماه سال 1385 17:44
در غربت یک ظهر تابستان در خلوتش تنها بود و آرام آرام گام بر میداشت چه کسی میدانست در فکرش چیست شاید تو در ذهنش بودی و شاید حتی من هیچکس نمیداند....
-
آنهایی که دوست داریم.!
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1385 23:40
آنهایی را که دوست داریم تنها دوست خواهیم داشت و تنها با آنهایی که بتوانیم معامله کنیم٬ ازدواج خواهیم کرد.!
-
پیری
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1385 23:47
فهمیده ام پیر نمی شوم٬ در حال مردن ام از روزی که متولد شده ام.!
-
فریب
شنبه 24 تیرماه سال 1385 00:12
حرف زدن چه فایده ای دارد وقتی نتوانیم یکدیگر را فریب دهیم.! سونات اشباح(استریندبرگ)
-
دختری در ایوان
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1385 16:50
دخترک در ایوان درحریر آفتاب ولعی بود در دل مرد چشمهای حریصش طمع خوردن داشت ولع خوردن این گل نشکفته روز صورت گلگون دختر پشت برگهای درخت سایه ها را دزدید مرد هوشش را داد راه را گم کرد تنشش با دیوار سبب خنده دختر شد.
-
مرد پیرمرد
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 23:17
پیرمرد در را بست و به آهستگی به سمت مبل راحتی کنار پنجره به راه افتاد. صدای کشیده شدن دمپایی های پلاستیکی بر سطح سرد و سفید سرامیک فضای اتاق را پر کرد. گرمایی بر روی پاهایش احساس کرد که از مچ پاهایش بالا آمد و در سراسر وجودش دوید. پشت اش به نرمی لرزید. نگاهش را به پاها دوخت و در اثر انعکاس نوری که از پنجره بر سطح...
-
درد
شنبه 17 تیرماه سال 1385 18:34
در سرم درد است و صدا در انتظار یک معجزه هستم تاریکی تاریکی مرا به سوی خودت بخوان و سکوت ساده ترین راه حل برای همه مسائل گاهی تنهایی هم لازم است و حتی غم و هیچکس جای هیچکس نخواهد بود و درد هیچکس را نخواهد فهمید و فهمیده ترین ها دورترین ها هستند و نزدیکان کودنها و تو ساکت ترین همه
-
sms
جمعه 16 تیرماه سال 1385 23:23
سوار تاکسی شد و رفت. نیازی به گوشی و شنیدن موسیقی نبود. بدون آن هم می توانستم تا بینهایت به راه رفتن ادامه دهم. نور مغازه ها در پیش چشمانم می رقصید. به دو سه قدمی من که رسید تازه متوجه آمدنش به سمت خود شدم. هم قد من با ته ریش و لباسی ساده. - آقا شما انگلیسی بلدین؟ - نه چندان تلفن همراه اش را به سمت من گرفت - می شه این...
-
بیقرار
شنبه 10 تیرماه سال 1385 11:37
ایستاد. آرام به جریان رودخانه ایی که رحمی در قطره هایش دیده نمیشد، نگاه کرد. سرش را بلند کرد و به آفتاب خیره شد. چشمانش را بست گرما را تا عمق چشمهایش حس کرد، درست مثل گرمای مستقیم شومینه در صندلی گهواره ای، شعله ها جلوی چشمانش می رقصیدند، در آنجا هم چشمانش را می بست و به رنگهای پشت پلکهای تاریکش فکر می کرد و اینکه...
-
کودکان!
شنبه 3 تیرماه سال 1385 23:08
کودکان مدرسه می روند. به خیابان و گاهی به معدن و گاهی هم به ... گاهی؛ تنها گاهی کودکانی می بینم که سالها از عمرشان می گذرد؛ شاید ایشان تنهاترین کودکان عالم باشند.
-
تکرار
دوشنبه 29 خردادماه سال 1385 18:45
چراغ راهرو خاموش بود. تمایلی به روشن کردنش نداشت، دوست داشت در تاریکی قدم بردارد اما باز کردن در مشکل بود . برق چشمان گربه در جای همیشگی خود قرارداشت. آرام به سمت در رفت. گربه میویی کرد اما او اهمیتی نداد. باید چراغ را روشن میکرد. در را باز کرد و به تاریکی قدم گذاشت. همه جا را میشناخت ، نور نمیتوانست نقشی داشته...
-
روزها
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1385 14:00
روزها از پی هم می گذرند و من دیروزها را زندگی می کنم در یکی از پریروزها خود را دفن کرده ام و هر روز فردا را آه می کشم!
-
بوسه
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 20:04
به سرعت پیش می رود. نفس هایش به شماره افتاده. میلی سیری ناپذیر در خود احساس می کند. بدون درنگ با این فکر که ای کاش می توانست سبک تر پیش رود خود را به جلو می کشد. با دهان خشک شده و حسی که هر لحظه بیشتر در درونش برانگیخته می شود به سختی نفس می کشد. دردی در قلبش می پیچد و سینه اش فشرده می شود. رنگها در یکدیگر آمیخته می...
-
ایستگاه
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1385 14:53
"مسافران محترم لطفاً از دویدن و راه رفتن بر روی پله های برقی جداً خودداری نمائید." به سمت نیمکت های انتهای ایستگاه رفت.صدا را از بلندگوی نمایشگر صفحه تخت بالای سرش می شنید و به تصاویری که از نمایشگر روبرویش در سمت دیگر ایستگاه به نمایش درآمده بود چشم دوخته بود. لباس ساده و چهره جدی دختری که درست روبروی او بر روی نیمکت...
-
آخرین بطری
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1385 22:34
تنها یک بطری برایم باقی مانده؛ جوهر قلم ام در حال تمام شدن است؛ در این جزیره که حدس میزنم جایی در مثلث برمودا قرار دارد- اگر افسانه ها راست باشند تا ابد اینجا تنها خواهم ماند- به عنوان تنها بازمانده کشتی مسافری غرق شده زندگی می کنم. هیچ میلی برای بازگشت ندارم. سکوت و تنهایی آزارم نمی دهد. همه گذشته ام را دوباره...
-
سیاه.سفید.
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1385 13:10
....... سیاه ....... سفید ....... سیاه ....... سفید ....... سبیل آویزان و شال گردن قهوه ای بر روی گردن. عینک قاب مشکی. رنو زواردررفته کرم رنگ . در حال حاضر تماس با مشترک مورد نظر مقدور نمی باشد لطفاً مجدداً شماره گیری نفرمائید ...... سیاه ..... سفید ..... سیاه ..... سفید ..... دختر، شاید سر را روی پشتی صندلی تکیه داده...