برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

بوسه

به سرعت پیش می رود. نفس هایش به شماره افتاده. میلی سیری ناپذیر در خود احساس می کند. بدون درنگ با این فکر که ای کاش می توانست سبک تر پیش رود خود را به جلو می کشد. با دهان خشک شده و حسی که هر لحظه بیشتر در درونش برانگیخته می شود به سختی نفس می کشد. دردی در قلبش می پیچد و سینه اش فشرده می شود. رنگها در یکدیگر آمیخته می شوند. حضوری مبهم در کنار خود احساس می کند. ناگهان با پیرزن که راهش را سد کرده روبرو می شود. چیزی در چهره زن آشنا است که او را به سوی خود می کشد؛ با این وجود تنها می خواهد از او بگذرد. کجا . . .؟! زن هیچ چیز نمی گوید اما در نگاهش می خواند که اگر ادامه دهد هیچ راه برگشتی نخواهد داشت. از او می گذرد. کرخت شده به پشت سر نگاه می کند.گویی مهی سنگین پشت سر او گسترده شده و سطح همه چیز را پوشانده. تنها می تواند حجمهای گنگی را در میان آنان تشخیص دهد.

به روبرو می نگرد و خود را در برابر دری دو لنگه و کهنه می یابد. احساس می کنم که قفسه سینه ام هر لحظه بیشتر منقبض می شود.  در را باز می کند. فضایی بسیار وسیع پوشیده از درختان تنومند با شاخ و برگ در هم تنیده؛ نور چندانی بر سطح زمین نمی تابد با این وجود می تواند اندام چند زن و مرد را در میان فضای مملو از رنگ سبز تشخیص دهد. لرزشی شیرین وجودش را در برمی گیرد. بعضی از آنها کاملاً عریان هستند و دیگران؛ نیمه عریان.

یکی از آنها به او نگاه می کند و با نگاهش او را به خود می خواند. بر روی تخم های بزرگی خوابیده. دلش می خواهد با زن سخن بگوید. چشمانی اغواگر دارد. از بچه هایش مراقبت می کند.  زن حرکتی به خود می دهد و اندام زیبایش را در برابر او پیچ و تاب می دهد. آنچه نپوشیده زیبایی اش را بیش از پیش شهوانی کرده است. لبان بوسیدنی اش می جنبد؛ تخم ها نتیجه نزدیکی یک مار با او وقتی که در چنبره اش اسیر شده بود٬ است. در ابتدا راه گریزی می جسته اما- زن گردن کج می کند و سرش را به سمت او می برد- زمزمه اغواگر مار و سردی اندام اش او را از خود بیخود کرده بود. کر و کور خود را رها کرده و تن به لذت داده بود. لبان اش را به لبان زن نزدیک می کند. گرمی نفس های زن صورتش را نوازش می دهد. در یک لحظه به مار حسادت می کند و لحظه دیگر زن را در آغوش می گیرم و لبهایم را بر لبانش می گذارم. دهانش مزه خون می گیرد؛ چشمانم را باز می کنم. نه! گوشت صورت زن در حال فرو ریختن است. خون از منافذ صورتش فرو می ریزد. نمی تواند لبانش را از لبان او جدا کند. چنان غرق لذت است که هیچ اهمیت ندارد که آن زن خود شیطان باشد.

 سرانجام لبان زن- حجمی در هم آمیخته از گوشت وخون- را رها می کند.  به جای چشمان زن تنها دو حفره خالی و سیاه می یابد. بر می خیزد و متوجه قاب تاریکی می شود که درست مانند دریچه ای به جهانی دیگر در برابرش گشوده شده است. اسکلت به جا مانده از زن به حرکتهای اغواگرانه اش ادامه می دهد. استخوان های خون آلودش بر یکدیگر ساییده می شوند و صدایی زیر و چندش آور تولید می کنند. درون ام پر از احساس های متفاوت  است. کنجکاوی؛ نفرت؛ وحشت و شهوت. تمام اندامش می لرزد. پاهایش کرخت شده اند. نوای گنگی از تاریکی من را به سوی خود می کشد. چنان سنگین شده است که گویی تمام اعضای بدنش از رفتن سر باز می زندد. تا سیاهی فاصله بسیار کوتاهی مانده است. دستش را به آهستگی و سختی به سوی آن بالا می برد. نواهای اغواگر تهدیدآمیز و رازآلود شده اند. دردی هول انگیز از سرانگشتان دستی که بالا برده ام شروع می شود و در درونم گسترش می یابد و در قلبم به نهایت خود می رسد. انگار که دو صفحه فولادی از دو سو به من فشار می آورد. فریادی از درد می کشم...

...

از صدای فریاد خود از خواب پریده ام. تمام لباسهایم خیس از عرق شده است. در تاریکی نشسته ام و هنوز چشمانم جایی را نمی بیند.درد همچنان در سرتاسر دستم می پیچد و دهانم مزه شور خون گرفته است. چهره زن از خاطرم نمی رود. می ترسم که به خواب بروم و کابوس ادامه پیدا کند.

نمی دانم تا کی می توانم بیدار بمانم. چشمهایم را باز نگه داشته ام و به سقف خیره نگاه می کنم. انگار که لحظه ای آن دریچه وحشتناک بر روی سقف شکل می گیرد. با چشمان باز سر را به زیر پتو می برم؛ تنها تاریکی.! چشمها را می بندم و بر هم می فشارم. باز هم تنها تاریکی.!   

 

ایستگاه

"مسافران محترم لطفاً از دویدن و راه رفتن بر روی پله های برقی جداً خودداری نمائید." به سمت نیمکت های انتهای ایستگاه رفت.صدا را از بلندگوی نمایشگر صفحه تخت بالای سرش می شنید و به تصاویری که از نمایشگر روبرویش در سمت دیگر ایستگاه به نمایش درآمده بود چشم دوخته بود. لباس ساده و چهره جدی دختری که درست روبروی او بر روی نیمکت زیر صفحه نمایشگر نشست توجه او را جلب کرد. چشمان دختر به روبرو خیره بود. نمی دانست که دختر به او نگاه می کند یا به نمایشگر بالای سرش. شاید به هر دو.! نمی توانست از چهره دختر چشم بردارد. دختر هیچ حرکتی نمی کرد و به روبرو چشم دوخته بود. اندیشه نو واژه ای بود که با فونت بسیار بزرگ و قرمز رنگ از نمایشگر بالای سر دختر می توانست ببیند. "دانشگاه شریف. ایستگاه بعد طرشت." دیگر دختر را نمی دید. چند ثانیه بیشتر وقت نداشت.تصمیم گرفت ادامه دهد؛ هیچ حرکتی نکرد.  به همان صورت نشست و به روبرو چشم دوخت. قطار به راه افتاد. دختر وضعیت خود را تغییر داده و آزادانه به اطراف نگاه می کرد. برای یک لحظه نگاه آن دو در یکدیگر گره خورد. سپس دختر دوباره به همان صورت قبل نشست. ممکن بود هر فکری از ذهن دختر بگذرد و حتی او را به چشم یک مزاحم ببیند. و شاید به ذهنش خطور نکند که او به خاطر دختر در جای خود مانده باشد. لحظه ای دیدن دختر خارج از پیله ای که به دور خود تنیده بود بازی را به آخر رساند. "دانشگاه شریف. ایستگاه بعد آزادی تقاطع شادمان." با خود فکر کرد که اگر دختر در جای خود بماند و سوار قطار نشود. شاید بازی جدیدی آغاز شود. دختر از جا برخاست به سمت خط قرمز به راه افتاد. چند ثانیه بیشتر طول نمی کشید تا اطمینان پیدا کند. شاید این تنها یک نمایش بود و دختر سوار نمی شد. "دانشگاه شریف. ایستگاه بعد طرشت." هر دو قطار با اختلاف چند ثانیه ای وارد ایستگاه شده بودند. باید تصمیم می گرفت و سوار می شد.برای آنکه مطمئن شود چاره ای نداشت جز آنکه سوار این قطار هم نشود. بی شک از دست دادن دو قطار و روبرو شدن با نیمکت خالی ارزش سپری کردن آن لحظه بسیار کوتاه را داشت.     

آخرین بطری

تنها یک بطری برایم باقی مانده؛ جوهر قلم ام در حال تمام شدن است؛ در این جزیره که حدس می­زنم جایی در مثلث برمودا قرار دارد- اگر افسانه ها راست باشند تا ابد اینجا تنها خواهم ماند- به عنوان تنها بازمانده کشتی مسافری غرق شده زندگی می کنم.

هیچ میلی برای بازگشت ندارم. سکوت و تنهایی آزارم نمی دهد. همه گذشته ام را دوباره زندگی کرده­ ام. دیگر یادآوری آن آزارم نمی دهد. با پایان یافتن این یادداشت واژه ها را دفن خواهم کرد. در سکوت به آنچه که تا به حال نمی­شنیدم و آوای آن را فراموش کرده بودم گوش خواهم داد.

درست مانند هر نجات یافته دیگر دریا غنایمی از کشتی غرق شده برایم به ارمغان آورد؛ پس به تدریج که نوشیدنی­ها را  می­نوشیدم به آنچه که خواهم نوشت و در بطری خواهم گذاشت فکر می کردم؛ می نوشتم و به دریا می انداختم بی آنکه بدانم آیا هرگز کسی آنها را خواهد خواند یا نه.! امّا نمی توانم اولین یادداشت را یه خاطر بیاورم. آزار دهنده است؛از خود می­پرسم اگر به ساحلی رسیده است؛ چه کسی آن را خوانده و یا در حال خواندن آن به چه فکر می کرده – خدای من؛ من در لحظاتی که آن را می نوشتم به چه فکر می کردم-؟

پیرامون جزیره را با این خیال که شاید در سوی دیگر ساحل بطری را بیابم جستجو کردم.

آخرین کاغذ و بطری را برای نوشتن درباره نوشته ای که به یادش نمی­آورم و هرگز آن را نخواهم خواند هدر می دهم. می توانم از خود بگویم و یا از جائی که در آن زندگی می کنم و یا حتی درباره زندگی بنویسم. می تو انم از اندوه ام بر تمام چیزهایی که از دست داده ام و یا نابود کرده ام بنویسم اما تنها می خواهم بدانم که .......

 

 

(بدون شک جوهر قلم همان طور که حدس می زد٬ پیش از پایان یافتن گفته هایش تمام شد.)

سیاه.سفید.

....... سیاه....... سفید....... سیاه....... سفید....... سبیل آویزان و شال گردن قهوه ای بر روی گردن. عینک قاب مشکی. رنو زواردررفته کرم رنگ. در حال حاضر تماس با مشترک مورد نظر مقدور نمی باشد لطفاً مجدداً شماره گیری نفرمائید...... سیاه..... سفید..... سیاه..... سفید..... دختر، شاید سر را روی پشتی صندلی تکیه داده و با دست چپ موهای روی شقیقه پسر را نوازش می­کند.بی.ام.و.سفید رنگ. مشترک مورد نظر در دسترس نمی­باشد... سیاه... سفید... سیاه... سفید... میانه­سال شاید، ریش مرتب یا ته­ریش، ماشین آمریکائی، مشکی یا شاید خاکستری. سلام اگر مطمئن هستید که شماره رو درست گرفتید بعد از شنیدن صدای بوق پیام بگذارید. سیاه. سفید. سیاه. سفید. چپ. پژوی سربی رنگ، قاب بزرگ عینک آفتابی، نگاهی از بالای عینک، کورس. سیاه. سفید. سیاه. سفید. مشکی. چپ. سرمه ای.  راست. سفید و بژ. وسط. پژو سربی رنگ. روبرو. چپ. راست. سیاه. سفید. مثلث قرمز. سیاه. سفید. خطوط طوسی عمودی و افقی. زرد. قهوه ای و سبز. شاخه. آبی. ابر. سیاه. قرمز. قرمز. قرمز. قرمز. آبی. سفید. قرمز. آبی. سفید. سیاه. سیاه. سیاه. سکوت.

ده

در یک دم همگی خود را به پائین کشیدند. دانه های ریز عرق بر سطح پوستهای کشیده شان، شتابزده  درهر سو برای یافتن سطحی مطمئن که بر آن قرار گیرند یه حرکت درآمدند. آن قدر که می شد از یکدیگر فاصله گرفتند. با یکدیگر برخورد کردند و از یکدیگر جدا شدند. تلاشهای آخر.! به یکدیگر فشرده شدند. لرزشی شدید و سپس هر ده تایشان رها در میان آسمان و زمین آرام گرفتند.

برای همیشه.!