برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

یادداشتهای کودکی

- مرا آویزان بنامید!  بغلم کنید!

نظرات 12 + ارسال نظر
ستایش سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:59

مختصررومفید جالب و دوست داشتنی.

خیلی ساده: ممنون!

ستایش پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:07

سلام اقاامین کجایی.مامنتظرهستیم ها.بیا لطفا.

سلام دوست عزیز! هستیم در سایه حق و عطر و رایحه محبت دوستان!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:13

دوباره سلام اومدم عید قربان رو بهت تبریک بگم خوش بگذره.

یک دنیا ممنون!
مبارکه حاجی ها باشه!
و امیدوارم که به تو هم خوش گذشته باشه!

علی اکبر شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 23:05 http://hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
خوبی؟
عید سعید قربان رو تبریک میگم.
اینجور نفرمایید ..آویزان کلمه مناسبی برای تعریف از خود نیست.
البته موافق بغل کردن هستم. حالا کجایی؟

موفق باشی

سلام دوست گلم!
هستیم رفیق٬ گرفتار چهاربند مخالف٬ صفرا٬ بلغم٬ خون٬ سودا!!!!
آقا این یادداشتهای یه کودکی بود که ما گفتیم! در وصف خودم نیست! یعنی خوب من جداْ بیشتر نوشته هام٬ بیشتر بار داستانی داره تا حدیث نفس!!
اما این باعث نمی شه که متوجه محبت و لطف شما نباشم. چشم! ما هم رو همون قسمت بغل کردن تاکید می کنیم....

صادق یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:31 http://pelak21.blogfa.com

سلام . بغلت می کنیم . بوس می کنیم . اصلا جیگرتم می خوریم. خوبه؟؟؟؟؟؟

آقا شما چه می کنی با این حرکتهای انفرادی در زمین رفاقت!!!!!!
عالیه!!!

علی اکبر دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 22:43 http://hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
خوبی؟
خوشحالم شدم دیدم پیامتو ..
خدا هیچکس رو گرفتار نکنه ... مخصوصا گرفتاری های از نوع شما.
شرمنده که من اشتباه متوجه شدم ..
ما کوچیکتونیم..
موفق باشی

دوست گلم! این حرفها چیه! ما مخلصیم!!!!
یک دنیا لطف کردی و یه دنیا مرام گذاشتی!!!

مهدی دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 22:53 http://ultraesfand.blogfa.com

آقا سلام عرض کردیم .بالاخره دوران غیبت ما هم به سر اومد و چشممون به جمال نوشته های دوستان روشن شد . هر چند خیلی دلم می خواست که به جمال خود دوستان هم روشن می شد . جدی این هفته به فکرت بودم .حتی یه بار اومدم زنگ بزنم و دعوتت کنم به یه چایی و سیگار .تو که ما رو دعوت نکردی .گفتیم ما اینکار رو بکنیم . ولی امان از این تنیلی آقا . به هر حال این اخر هفته اگه حالشو داشتی یه سیگنال بفرست ! دیگه اینکه آقا ما این نوشته قبلی شما رو هم خوندیم . تلاشت قابل تقدیر بود . می دونی که من عاشق شعرم و از اینکه می بینم نثرت رو گاهی وقتا به سمت شعر متمایل کرده بودی ازت متشکرم . آقا اگه بشه شعر جمله هاتو بیشتر کنی بسیار ممنون می شیم .
اون قسمت سکوت بین ضربان ها در نوع خودش جالب بود . حس فلسفه دوستی آدم رو قلقلک می داد .

آقا علیک سلام رفیق شفیق!!!!!
خدا رو ۱۰۰ هزار مرتبه شکر که چشم ما به جمال اسم زیبا تون روشن شد و انتظار سر اومد و شما رخ نمودی!!!!
بیین یک ماه که تو لیست کارهام هر روز می نوشتم که یه تماس باهات بگیرم! این قدر نشد که از سر شرمندگی delete اش کردم!!!!!!
ممنون که خوندی نوشته ام رو و اینکه به عنوان یه داستان باهاش برخورد کردی نه خاطره!!!
دیگه اینکه به دلایلی که بهت خواهم گفت، فقط چای رو هستم تازه اون هم کم رنگ!!!!
ما در بست در خدمتیم

مهدی دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 23:04

آقا ما هنوز حرفامون تموم نشده . خب این پست اخیر رو راستش من ارتباطم نیومد . یعین اون قسمت بغل کردنش و خیلی فهمیدم ها ولی از قسمت آویزانش زیاد حالیم نشد . یعنی هنوز درسمون نرسیده به اونجا . آقا این فردوسی پور رو هم نمیشه ندید . صمد رو هم امشب دعوت کرده که یه حالاساسی بهش بده یعنی ازش بگیره . زیاده عرضی نیست . قربانت .

آقا من هم داشتم می دیدم که یهو شد اومدم اینترنت بازی!!
برو ببین! حالش رو ببر!!!!
درس ما هم به اونجا نرسیده!!! حالا ببینمت تعریف می کنم برات!!!

ستایش چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:12

سلام اقا امین خوبی اوضاع بروفق مراده؟خیلی خوشحال شدم برای چی ؟ببخشید من کامنت قبلیت رو که مهدی برات نوشته بود خوندم و خوشحال شدم از اینکه گفتی سیگارنمی کشی خیلی خوبه امین می دونی ادمها تو این حال و احوال یه کارهای می کنن که دست خودشون نیست وسیگار اولین شروع هست به هرحال خوشحال شدم از اینکه درخواستش رو برای سیگارردکردی دیدی میگم محکم و قوی هستی به خاطرهمینه.همه ادمها البته اغلبشون وقتی تو این مشکلات عشقی،زندگی،کاری...گیرمیکنن به این جورچیزها پناه میبرن ولی تو نه.فکرمیکنم می خوای ترک کنی از نوشتن متوجه شدم نمی دونم شاید اشتباه کردم.کی پس مطلب حدیدمی نویسی بابادلم برای نوشته هات تنگ شده بیا دیگه؟

محض اطلاع آقا مهدی گلم!!!!
پی نوشت: ممنون که این قدر به من توجه داری ستایش عزیز! اما حقیقت امر اینه که... اصلاْ اجازه بده! به زودی تو یه پست چدید کلی چیز در اینباره خواهم گفت

دریا(کافهء زیر دریا) پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:26

امین جان ببین اومده بودم این پستت رو هم خونده بودم.اما نشد کامنت بذارم.در هر حال همیشه میخونم حتی اگه نشه کامنت بذارم.در ضمن جدیداً خیلی سطح بالا مینویسی به درک من نمیرسه :دی یه ترجمه م برای امثال من بذار :پی
خوب باشی همیشه :)

ممنون دریای عزیز!
من و سطح بالا نویسی؟ نفرمایید بانو!
اتفاقاْ به نظرم این یکی خیلی ساده بود... حال و هوای کودکی٬ بغل کردن کودک توسط بزرگترها! سرزدن به عالم بالا!!!!

مژده شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 22:05 http://manitalebianfar.persianblog.ir

آیا این وصف حال پسر من است؟

چرا که نه؟!

غزلک یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:46 http://golemamgoli.blogsky.com/

آقا اینو هیچ جا چاپی و مکتوب نداری؟؟؟ میخوام بخرم واسه مامان جونم اینا، چون دیگه دوس نداره منو بغل کنه، همش میگه: ایشششششششش جمع کن خودتو..! میخوام نشونش بدم که فقط من نیستم که بغل میخواممممممممم!!!!!!!

شرمنده! مکتوب دارم. برای خودم. چاپ شده٬ نه!
اما این رو راست می گی. گاهی آدم ۷۰ ساله هم دلش برای بغل مامانش تنگ می شه. چه برسه به آدمهای تنهای شبه جوان این روزها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد