برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

قلبم سریع تر از هر زمان دیگری می تپد.

انگار که بخواهد از زمان پیشی بگیرد. انگار که بخواهد این روزها را هر چه زودتر سپری کند. انگار که بخواهد هرچه سریع تر من را به مرگ نزدیک تر کند. انگار که این روزها بیمارم. شاید بیش از هر زمان دیگری سالم باشم. شاید این تپش های دیوانه وار طبیعی ترین واکنش این جسم فانی به آن چیزی است که برایش رخ داده .

در تاریک و روشن اتاق که نور کم فروغ چراغ توی راه­رو، تا آستانه چارچوب درِ آن را روشن کرده بود، به سقف خیره نگاه می­کردم. دست­ها را از زیر پتو بالا آوردم و لبه پتو را تا روی بینی بالا کشیدم. سردی دست­های عرق کرده­ام، بر روی گونه­ها و گردن، آن­گونه که من آن­ها را سخت بر صورت می­فشردم، لذتی ناشناخته را در درونم بالا می آورد، انگار که با تجربه­ای ناشناخته روبرو شوم که جذبه بخشِ پنهانِ آن، مرا به سوی خود می­کشد.

جایی در میانِ قفسه سینه­ام، گرمایی آغاز می­گردد. سینه ام سراسر آتشی می­شود که به تندی تمام وجودم را دربرمی­گیرد. بالا می­آید، بالاتر، گرمای آن از رگ و پی گردنم نیز بالاتر می­آید.  خطهای سرخ و بی رحمی را تصور می کنم که از رگهایم بالا می آیند و سرمای نشسته بر پوست صورتم را می بلعند. به صورتم فکر می­کنم که انگار شرمِ انجامِ کاری که نباید، گونه هایم را گل­گون کرده. خون در صورتم می­دود و بالا می­آید. حرارت آن را حس می­کنم. چشم هایم را این­گونه تصور می­کنم که سفیدیشان را سرخیِ خون، پر التهاب ساخته. انگار که خون، آن­قدر بالا آمده که تا لبه های مردمک چشمهایم رسیده و سرانجام، سرخی آن را می­بینم که از مردمکِ اینکِ فراخ شده­ام، به درون می ریزد. کاسه چشمهایم را پر می­کند و تنها چیزی که می­بینم سرخیِ کابوسی است که انگار تا بی­نهایت ادامه خواهد یافت. اشیای درون اتاق تنها سرخ­اند و تا دست به آن­ها نزنم، نمی­توانم آن­ها را از یکدیگر تمییز دهم. از دیگر سو چنان در خود چروکیده شده ام که دستانم توان لمس هیچ جز سطح داغ اندام برافروخته ام را ندارند.

قلبم بی محابا و بی هیچ درنگی، می تپد. انگار که می­خواهد، تمام سکوت­های میان دو تپش در تمام این سالها را پر کند. با خود فکر می­کنم که حاصل جمع تمام سکوت­های میان دو تپش، در تمامی لحظه­های زندگی ام، بدونِ در نظر گرفتن آن لحظه­هایی که قلبم از تپش­های عاشقانه فکر می­کردم که عاشقم تندتند می­تپید، نیمی از زندگی من را شامل می­شود. حال این نیمه­ی ساکت و در آرامش را دوباره زندگی می­کنم.

تمام گذشته­ام به تندی از پیش چشمانم می­گذرد. نقش چهره آدم­ها درهم ­می­آمیزد و رنگ­ها در یکدیگر فرو می­روند. خاطرات بد و خوب را نمی توانم از یکدیگر تمییز دهم. همه چیز کابوس وار، تلخ و فرورفته در سرخی رنگِ خون از پیش چشمانم می گذرد. عشق و نفرت در یکدیگر تنیده شده اند. آدم ها نه در قامت دوست یا دشمن، معشوق یا رقیب که تنها چون سرخ جامگانی هراس آور و قدافراشته در برابر دیدگانم ظاهر می شوند. تنها چیزی که می خواهم، پایان بخشیدن به این هجومِ دردآورِ ضربه هایِ خشمگین بر دیواره سینه ام، است.

 دستم را بالا می آورم و بر روی سینه ام می فشارم. گرمای کف دست عرق کرده ام با حرارتی که از زیر دنده های قفسه سینه ام بالا می آید، در هم می آمیزد. انگار که می توانم دستم را از میان استخوانها به داخل فرو ببرم و قلبم را سخت بفشارم و کمی از درد حزن آلودی که درون جانم می دود، بکاهم. دستم بر روی سینه متوقف می ماند، اما درد در جانم ریشه می دواند.

خود را معلق میان زمین و آسمان، آویخته از طنابی پویسده و در دهانه چاهی عمیق تصور می کنم. از صمیم قلب می خواهم که از جا برخیزم و برای فرار از تاب خوردن میان مرگ و زندگی، به گوشه دیگر خانه پناه ببرم، شاید کمی قرار گیرم.

سر را از روی بالشی که قرار بود بر روی آن، دوران سرگیجه آورِ یک روزِ تاریک تر از شب هایِ بی مهتابِ خالی از او را با آرامش رویاهای دست نیافتنی ام تاق بزنم، بلند می کنم. کمی که سر را بالا می آورم، از سرخی پیرامونم کاسته می شود. اشیا در تاریک و روشن نور کم فروغی که از بیرون به داخل می تابد، سرد و آبی به نظر می رسند.تمام وجودم می تپد. نسیم خنک و ملایمی از جایی به درون می وزد. تنِ تب آلودِ خیس از عرقم، از لرزِ سرما منقبض می گردد. پتو را تا روی چانه بالا می کشم.  

شهامت نگاه کردن به آستانه در اتاق را ندارم، گویی هر آینه فرشته مرگ در چارچوب در خواهد ایستاد و من به ناچار در برابر قدرت فرازمینی او شاه شیشه ای دل را به نشانه ی شکست در شطرنج مرگ و زندگی خواهم شکست. شاید به این ترتیب طلسم این رنجی که چون سمی مهلک در جانم می دود، شکسته شود. اما نه او می آید و نه پرستاری که مرحمی باشد بر این غوغایی که در درونم به پا شده است. تنها سرمای سکوت است و این تن ناسازگار.

سر را دوباره برروی بالش خیسم قرار می دهم.

کیفر

کیفر عشق بی سبب من به تو٬ 

هر روز 

دوباره عاشقت شدن بود.