برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

آنقدر که...

آنقدر که می توانست خود را جابجا کرد. چانه اش را بالا گرفت تا گردن چروکیده اش که در سایه سر بزرگش مانده بود، زیر تابش آفتاب گرم شود. بیهوده تلاش کرد تا یکی از چرخهای صندلی را به عقب براند تا نیمه راست بدنش را در معرض تابش آفتاب قرار دهد.

دستش را دراز کرد. عینکش بر روی کتاب مانده بود. عینک را به چشمانش زد. منظره دودگرفته ای از شهر در پیش رویش بود. پشت بامها و بالکنهای خانه های روبرو. کوچه ای در زیر پا که او نمی توانست، هیچ به آن نگاه بیاندازد. سرش در گردنبند طبی محکم رو به جلو مانده بود. اگر آن را باز می کرد، آنگاه تنها می توانست منظره کوچه را ببیند و همه چیزهای دیگر را از دست می داد.

در پشت بامی، یکی دو کوچه آن طرف تر باز شد. دختر جوانی با پیراهن و دامن و روسری کوچکی که به شدت گره خورده بود، به روی بام آمد. ملافه های سفیدی در ظرفی پلاستیک قرمزرنگ به دست داشت. پیرمرد آب دهانش را به سختی قورت داد. با حرکت خفیف سیب گلویش، پوست چروکیده اش به سطح داخلی گردنبند بیشتر کشیده شد. احساس خارش باعث شد پیرمرد کمی، آنقدر که می توانست، سرش را بالاتر بگیرد. دختر ملافه را بر روی بند کشید و طرح اندامش پشت ملافه گم شد. پیرمرد تنها خاکستری سایه او را می دید که پشت ملافه می جنبید.

پیرمرد چشمها را کمی تنگ تر کرد. تصویر دختر تار تر شد. همگام با ضربآهنگ حرکت دستهای دختر، برروی دسته صندلی چرخدار شروع به نواختن کرد. دختر بالا و پایین می شد و ضربآهنگ انگشتان او شدت بیشتری می گرفت.

اندام دختر از پس ملافه نمایان شد. پیرمرد از حرکت بازماند. برای لحظه ای سر دختر به سمت او چرخید. پیرمرد آنقدر که می توانست، برای او سر تکان داد. بی توجه به او، بار دیگر طرح اندام دختر پشت ملافه ای دیگر پنهان شد.

از آن بالا، پیرمرد نمی توانست ببیند که پرستار مردش که برای خریدن پوشک بیرون رفته بود٬ به خانه بازمی گشت.

پرستارش از پله ها بالا می آمد و دختر پس و پیش ملافه ها راه می رفت. برای لحظه ای ایستاد و دست در جیب بلوزش کرد. از آنجا پیرمرد تنها می دید که دختر یک دستش را بر روی گوشش برد و سپس شروع به صحبت  کرد. پیرمرد هیچگاه نمی توانست صدای دختر را بشنود. اما تصویری کامل از خنده دختر در پیش چشمانش شکل می گرفت. بالا بردن سر، دستی که بر روی گونه می رود و چشمانی که به سختی بر روی هم فشرده می شوند. سر پایین می آید و دندانهای یک دست سفید، نمایان می شوند. پایین رفتن دستی که به بهانه مرتب کردن پیراهن، اندام را جستجو می کنند، انگار که هر لحظه سلامت و تناسب آنها بررسی شوند.

پیرمرد آنقدر که می توانست با سر راه رفتن او را بر روی بام دنبال می کرد. دختر انگار که صدایی شنیده باشد به سمت در پشت بام به راه افتاد، در خانه باز شد و پرستار به سرعت داخل شد. پرستار به سمت بالکن می آمد و دختر به سمت ظرف قرمز رنگش می رفت. پیرمرد آرزو می کرد که پرستار در راه رسیدن به بالکن از دنیا برود. دختر به سمت در پشت بام رفت. سایه پرستار بر روی سر پیرمرد افتاد. دختر چرخید و برای آخرین بار نگاهی به ملافه ها انداخت. پرستار صندلی را چرخاند. دختر متوجه بالکن شد. برای لحظه ای نگاه دختر و پیرمرد در یکدیگر گره خورد. پیرمرد، آنقدر که می توانست، به چشمهای دختر چشم دوخت. سپس تنها منظره آشنا و خالی و در سکوت خانه در پیش چشمانش بود که تمام زندگی اش به سکوت آن خو گرفته بود. پیرمرد، آنقدر که می توانست، صداهای نامفهومی از دهان خارج کرد تا سکوت خانه را برای لحظاتی بشکند.

سوال

کدوم رو انتخاب می کنی؟
اینکه عاشق باشی؟ یا همیشه در سایه یک عشق زندگی کنی؟