برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

جهنم

روی تخت دراز کشیده و نرمی گسترده زیر اندامم و پارچه نازک و لطیفی که بر روی خود کشیده بودم حس آرامش بخشی به من می داد، اما می دانستم که این رویایی بیش نیست و سنگهای گداخته جهنمی وجود من را دربرگرفته اند. خنکایی که از دستگاه تهویه مطبوع به سمت من می وزید و بر سطح پارچه سفید کشیده شده روی من موجهای ظریفی ایجاد می کرد، نمی توانست این حقیقت را پنهان کند که من در جهنم هستم.

نوای موسیقی که در فضای اتاق شنیده می شد، خاطرات خوش گذشته و آغوش گرم مادرم را به یادم می آورد، اما من می دانستم که در جهنم هستم و هنگامی که از این رویا برخیزم، تنها صدای ضجه و فریاد خواهم شنید و آغوش سرد هیولاهای درنده پذیرای من خواهند بود.

می توانستم نور ملایمی را که از پنجره به درون می تابید حس کنم و اگر چشمها را باز می کردم و این رویا به ناگهان پایان نمی پذیرفت؛ می توانستم در سایه روشن نوری که از لابه لای پرده به درون می تابید، دسته گل مریم را ببینم که در گلدان و بر روی میز کوچک منبت کاری شده که به تازگی واکس خورده بود، قرار داشت. اما هیچ نیازی به اینکار احساس نمی کردم؛ می توانستم عطر ملایم مریم و بوی تند واکس را که در هم آمیخته شده بود، احساس کنم. سرم را کمی چرخاندم تا بینی ام در مسیر جریان رایحه مریم در هوا قرار گیرد. اما هنوز می دانستم که در جهنم هستم و وقتی این رویا پایان پذیرد، تنها بوی تعفنی را احساس خواهم کرد که از اندامم در هوا متساعد می شد.

حرکتهای ظریفی را بر روی انگشتان پایم احساس می کردم، این نه بازیهای عاشقانه معشوقه در کنارم، که حرکت خزنده کرمهایی بود که با گازهای ظریف اما گزنده شان، رویای من را به پایان می رساندند. بدون آنکه چشمهایم را ازهم بگشایم، از رویا بیرون می آمدم و حال تنها چشمها را بیش از پیش برهم می فشردم تا درد جانکاهی که هر لحظه بیشتر می شد تحمل کنم. نمی خواستم لبها از هم باز کنم و فریاد بکشم؛ که در آن صورت بوسه داغ موجی از موجودات اهریمنی نصیبم می شد که در سرتاسر درونم نفوذ می کردند و من را از درون می دریدند.

آرزو می کردم که ای کاش اینها همگی کابوسی باشند که با گشودن چشمهایم به ناگهان پایان گیرند. اما وحشت داشتم که با گشودن چشمهایم کابوسی دهشتناکتر شروع شود. از شدت درد دندانهایم به یکدیگر ساییده می شدند و من می توانستم صدای ترک خوردن آنها را به راحتی بشنوم. چشمها آنقدر بر یکدیگر فشرده شده بودند که اشک از گوشه آنها جاری شده و از کنار لبهای سخت درهم فرورفته ام عبور می کرد و بر روی چانه ام می لغزید. در خود چروکیده بودم و دستهایم راه به سختی برروی بازوانم می فشردم.

چشمهایم در واکنشی ناخواسته و برخلاف میل من و تنها بر اثر درد از یکدیگر گشوده شدند. می خواستم مردمکهایم را پشت پلکها پنهان کنم، اما توان آن را نداشتم. چشمهایم تصاویر گنگی را می دید که ذهنم در تلاش بود همه آنها را نادیده بگیرد. اما تصاویر کم کم وضوح بیشتری پیدا می کردند. زیرپتوی قهوه ای رنگم در خود فرورفته بودم و رد خیس طرح اندام عرق کرده ام بر روی ملافه باقی مانده بود. اگر سرم را از زیر پتو بیرون می آوردم،می توانستم از پنجره نور صبحگاه را که بر سطح شهر می تابید، ببینم. بیدار شدن همان کابوسی بود که از آن می هراسیدم. حال تنها می خواستم دوباره چشمها را آنقدر بر هم فشار دهم که به دنیای کابوسهای آشنایم بازگردم.

کودک درون!

کودک درونم بیمار است.

حیاط خلوت احساسهای کودکیم را ویران کردم و باغچه ای با گلهای به رنگ شهوت در آن پروراندم.

بازیچه هایم را با دسته گلِِ پژمرده یٍ عشقهای نافرجام،

صداقتم را با جاه طلبی،

معصویتم را با هوسِ هراس آورِ شهروند نمونه بودن، در میان آدمها، طاق زده ام.

کودک درونم را در اعماق وجود تاریکم جستجو می کنم.

او را در گوشه ای، در خود فرو رفته، به شکل پیرمردی چروکیده می یابم.

عشق یا چیزی شبیه به این

عزیزم! به چشمهای من نگاه کن! سرت رو بالا بگیر!
دلم می خواد که راستش رو به من بگی!
چه چیزهایی تو وجود من دیدی که به خاطر اونها ٬ عاشقم شدی!... حتماْ یه چیزهایی هست!
آخه می خوام هر چه زودتر تک تک اونها رو از وجودم پاک کنم!