برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

آسانسور

چشم های گیرا و ابروها؛ توجه ام را جلب کرد. به غیر از ما دو نفر کسی برای سوار آسانسور شدن نبود. تصور کردم که تا طبقه آخر بی هیچ مزاحمی با هم تنها باشیم. هر چند که هیچ امیدی نبود که بتوانیم به این سرعت صمیمی شویم. اخم را در نگاهش می دیدم اما همچنان گستاخانه در چشمهایش خیره نگاه کردم. دست اش را به سمت من دراز کرد. برای لحظه ای فکر کردم که قصد دست دادن دارد ولی قبل از آنکه دست ام را بالا بیاورم دست اش را به سمت دکمه آسانسور برد که من فراموش کرده بودم آن را فشار دهم.

زیر لب گفتم : « حواس پرت!»

-          ببخشید چیزی گفتین ؟

جواب دادم : « سلام. معذرت می خوام با خودم بودم. مدتی اه اینجا ایستادم و فراموش کردم که دکمه آسانسور را بزنم.»

-          باید سرتون خیلی شلوغ باشه!

-          بله اما در حقیقت دیدن چهره آشنای شما باعث شد که فراموش کنم که کجا ایستادم. شما تو این ساختمان سکونت دارین؟

-          نه! مهمان هستم.

-          از بخت بد من!

-          ببخشید شما چیزی گفتین؟

جواب دادم نه و قبل از آنکه عادت بلند فکر کردنم را توضیح بدهم صدای زنگ آسانسور هر دوی ما را از جا پراند. بنا به ادب ایستادم تا او اول داخل شود و همچنان به چشمهایش که به من دوخته بود خیره نگاه می کردم. با برداشتن اولین قدم صدای جیغ کوتاهش در گوشم پیچید. در آسانسور قبل از رسیدن کابین باز شده بود. بلافاصله دستم را برای گرفتن اش که تلو تلو می خورد به سویش رها کردم. بند کیف اش را گرفتم اما از دستهای بازش که آنها را در هوا می چرخاند جدا شد. با کشیده شدن کیف دور کامل زد و به سوی من چرخید. این بار مانتو اش را گرفتم که دکمه های باز آن باعث شد که بدون آنکه به سمت من بیاید تنها دور دیگری میان آسمان و زمین بزند. جیب مانتو اش دریک دست من ماندو در دست دیگرم کیف دستی اش و صدای ممتد جیغ اش در فضا پیچید و با صدای برخورد اش با کف سیمانی برای لحظه ای همه جا در سکوت فرو رفت و من متوجه صدای پایین آمدن کابین آسانسور شدم و قبل از آنکه سر ام را از دست بدهم خود را عقب کشیدم.

ایستادم و خیره به فضای خالی و روشن داخل کابین چشم دوختم. چاره ای نبود باید سوار می شدم و از آپارتمان ام به آتش نشانی زنگ می زدم. مردد بودم که کیف و جیب مانتو را همان جا رها کنم یا با خود بالا ببرم. آسانسور به آهستگی بالا می رفت و من نمی توانستم به این فکر نکنم که اگر به هر دلیلی من اول سوار می شدم چه بلایی ممکن بود به سرم بیاید. همه چیز را مدیون چشمهای گیرای آن زن بودم.

ظهر تابستان

در غربت یک ظهر تابستان

در خلوتش تنها بود و آرام آرام گام بر می‌داشت

چه کسی می‌دانست در فکرش چیست

شاید تو در ذهنش بودی

و شاید حتی من

هیچکس نمی‌داند....

آنهایی که دوست داریم.!

آنهایی را که دوست داریم تنها دوست خواهیم داشت و تنها با آنهایی که بتوانیم معامله کنیم٬ ازدواج خواهیم کرد.!

پیری

فهمیده ام پیر نمی شوم٬

در حال مردن ام

از روزی که متولد شده ام.!