برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

تو خودخواه بخوان!

هی! با خودم فکر می کردم که بدون تو نمی تونم زندگی کنم؛ اما حالا فهمیدم که بدون من نمی تونم زندگی کنم؛ من عاشق انعکاس من در وجود تو بودم؛ حالا اگر می خواهی بمون. خواه می خواهی برو! من بی تو زنده تر از هر زمان دیگریست.!

نظرات 23 + ارسال نظر
صدف یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:13 http://www.asantabligh.ir

سلام خوبی ! وبلاگ جالبی داری عزیزم!اگه وقت کردی یه سری هم به ما بزن ! راستی اگه موافق به تبادل لینک بودی به این آدرس مراجعه کن و با همه سایتهای من تبادل لینک کن تا منم متقابلا با وبلاگ شما درهمه سایتهای خودم تبادل لینک کنم ! مرسی گلم http://istgah.asantabligh.com/links.php

ممنون!

صادق یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 http://www.pelak21.blogfa.com

سلام امین جان
بودنش برای این که آدم بدونه که منی وجود داشته و قبلا دیده نمی شده و بعدا در اوون دیده شده و از این به بعد قراره که مستقلا دیده بشه و وجود داشته باشه خیلی خیلی لازم بوده و حالا به همون میزان نبودنش لازمه
و یه چیز دیگه اصلا ، ببین در تمام این مدت چه حالی می کرده اوون که معلوم نیست خودش منی داشته یا بی من بوده .
ببین امین این ساده ترین روش برای بیان منظورم بود. تو خواه پند بگیر وخواه 8 ساعت رانندگی کن ...

هم پند می گیریم!
هم در خدمتیم!
هم...
کلا!!

ستایش یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 22:35

دقیقا ولی امین خیلی سخته خیلی سخت فراموش کردن کسی که یه وقتی فکرمی کردی همه چیزتوتوزندگیته برای من امشب از اون شبهای که بی تابشم برام دعا کن فراموشش کنم.

مثل همیشه می گم که ما هیچ وقت فراموش نمی کنیم. فقط یاد می گیریم که از دریچه دیگری به موضوع نگاه کنیم. اون وقت می فهمیم که چه قدر همه چیز متفاوت تر و گاهی حقیرتر به نظر می رسن.

جناب آقای دیپلمات دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:47

تو هستی من شدی، از آنی همه من
من نیست شدم در تو، از آنم همه تو

قد و بالای رعنایت را قربان!

نازلی دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:49

سلام امین جونم
خوبی؟ این که گفتی من عاشق انعکاس من در وجود تو ام خیلی خیلی خوب بود دوست داشتم یعنی ما آدمها واقعا اینطوری هستیما هی دلمون میخواد که از دید طرف دیده بشیم و ببینم خوبیم بینیم خوشگلیم ببینیم باحالیم و این حرفا عالی بود خیلی عالی بود.
مراقبت کن.

ها من جز ابراز تشکر و خجالت چی بگم؟!
ها والو!
ها!

... دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 22:29

اون قطعاً باید بره تا تو خودخواه زنده تر از هر زمان دیگری باشی!
که البته به نظرم این زنده بودن دیری نپاید!

اولا! چه عجب! به به!
دوم اینکه دوست خوبم طول زندگی که مهم نیست. مهم عرضشه!(این رو نمی گفتم می گفتن لاله)
سوم این که کی خودخواه نیست؟
چهارم این که همین دیگه

غزلک سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 http://golemamgoli.blogsky.com/

همونی که ... گفت.

مریم چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:31 http://www.m-alavifar.blogfa.com

من هم دارم به این بینش میرسم کم کم

درباره این که این بینش راه به جایی خواهد برد یا نه؛ باید صبر کرد و تجربه کرد...
ممنون!

مهدی پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:36

هی ! یعنی من عاشق این دلداری دادنت به خودت یا همون من هستم ! بعد الان نمی دونم چرا دلم می خواد لپتو بکشم ! که یعنی معنیش اینه که هیچ اشکالی نداره اگه باز هم فکر کنی که بدون اون نمی تونی زندگی کنی پسرم !

ها! شما بکش! لپ [من] چه قابله! والا!
اشکال که نداره اما سخته برادر... بهتره که این جوری نباشه والا!

بانوی خرداد دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 http://29khordad.blogsky.com

سلام خوبی؟
می دونی دقیقا همینه که گفتی با تمام وجود نوشتت روحس می کنم .

سلام
ممنون!
جالبه این حس هم ذات پنداری. یا شاید هم آوایی بشه بهش گفت!

دزموند شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:39

من و خود من تا آخرش با همیم
من و خود من واسه هم نمی زنیم
من و خود من مثل یه کوه محکمیم
من و خود من مگه دیگه میشکنیم؟

من و خود من مگه...؟
بله آقا...!

پرستوی مهاجر یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:43 http://www.khoda-on-line.blogfa.com/

جبران خلیل جبران-

گروهی دریای زیبای حقیقت را به درون خود نهان دارند و

زلال آنرا در پیاله کوچک کلام نمی کنند .

بسیار ممنون!!

ستایش چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 20:18

اقا پس کجایی؟

مرز بین بودن و ماندن

ستایش پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 22:18

یعنی چی الان من نگرانتم میشه چیزی بگی؟

No worries!

نازلی سه‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:07

کجایی استاد بابا بنویس دلمون گرفتم.

دریا(کافهء زیر دریا) جمعه 1 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:13

سلام امین جان.خوبی؟حس مشترکی بود این پستت.فقط دقت کردی که ادبی نوشتی و اون کلمه بمون بهتر بود بمان باشه.اینم گفتم که بعد از مدتها اومدم نگی من لالم یه وقت.
میشه از اینجا به ستایش جونم و صادق و مهدی هم سلام کنم؟آخه بلاگفا قاطی بود نمیشد کامنت گذاشت و آدرس ستایش رو هم ندارم.دلم برای همتون تنگ شده.امیدوارم همه چیز خوب باشه و بر وفق مراد.

سلام خانوم!!!!!!
بابا کجایی شما؟ دل ما هم از برای شما یک ذره شده بود! به ویژه آنکه هیچ دسترسی نبود برای ابراز ارادت و احوال پرسی و ابراز نگرانی!!!
اول اینکه نفرما خانوم! جسارت باشه اگر ما بگیم بالای چشمت ابرو!
سلام به همه برسون!
مهدی هم می خواست از وبلاگ من به بقیه سلام برسونه!اول اینکه دلم می خواد که بچه ها کامنت تو رو ببینن!
دیگه اینکه احساس خوبی بهم دست داد که تو و مهدی بلاگ ما رو قابل دونستین!
احساس کردم که خونه مادربزرگه رو دارم. بلا تشبیه! خدای نکرده جسارت به تو و مهدی نباشه!

مهدی جمعه 1 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 22:18

سلام امین عزیز
از اونجا که بلاگفا این روزها بازی در میاره و الان هم قسمت کامنت هاش بسته است و من هم دلم تنگ شده بود برای دوستان ، اومدم از طریق این کامنت دونی یه عرض ارداتی بکنیم

مهدی جان پسورد بدم؟
ما مخلصیم برادر!!!!!
لطف داری شما به ما!
احساس خوبی بود این که بلاگ ما باشد محملی برای توجه دوستان به یکدیگر~~~

ستایش شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:25

سلام اقاامین خوبی؟کامنت دریایی رو دیدم دریاجونم اگه باز اینجاسرزدی بدون من هم دلم برات یه ذره شده هرروز به وبلاگت سرمی زنم بلکه باز باشه ولی...دوستت دارم وبرات بهترین ارزوهاروازخدامی خوام عزیزم
اقا امین تنبل اگه وقت کردی چیزی بگو

دلبرکم چیزی بگو!....
ها چشمم!
من از این تریبون از همه معذرت می خوام! اگر این رو می خونین بدونین که درگیر یه نمایشنامه سفارشی بودم که تموم شد و الان دارم دومی اش رو شروع می کنم. برای همین نمی شه که اینجا پست بذارم. هنر کنم متن رو تموم کنم برسونم دست صاحبش!
اما از اینکه اینجا و در این محل همدیگه رو مورد لطف و عنایت قرار می دهین از همه ممنونم!!!

ستایش یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:16

خوب خداروشکرپس کاروکاسبی خوبه.به کارت برس عزیزم موفق باشی کاش می شد نمایشنامه ت رو بطور خلاصه تعریف می کردیدرهرحال موفق باشیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

ستایش جان نمایش نامه ها رو برای دانشجوهای در حال اتمام تحصیل و پروژه های فارغ التحصیلی شون می نویسم! در ازای اون پولی نمی گیرم! چون خودم یه روزی جای همون ها می نشستم! حالا هم از نتیجه تلاش اونها٬ نمایش هام حداقل یک بار به اجرا در می یاد.
برای این هم خدا رو شکر!
ممنون که لطف داری!
موضوع نمایش نامه رو نمی شه اینجا گذاشت!
اما اگر فرصتی بود در اختیار دوستان می گذارم که بخونن و نظر بدن!
فعلانی بای!

دریا(کافهء زیر دریا) یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:30

امین جان خیلی ممنون از لطفت.خونهء مادربزرگه که بد نیست.چرا ناراحت بشم:) خب انگار تو همه رو دور هم جمع میکنی اینجا.
دلم میخواد فرصتی بشه و وقتی اومدم ایران همه تون رو از نزدیک ببینم.
ستایش عزیزم خب آدرس وبت رو بذار من حداقل بیام بهت سر بزنم.
امین جان خوشحالم که مشغول کار هستی و خیلی دلم میخواد نمایشنامه ت رو بخونم.
بازم از محبتت همه تون ممنونم و براتون بهترین آرزوها رو میکنم:)

سلام دریا خانوم گل!
چرا که نه! در خدمت هستیم! جمع می شیم دور هم٬ امیدوارم از صمیم قلب که توان و عشق اینکار رو داشته باشم که بتونم دوستانم رو کنار خودم و دور هم جمع نگه دارم!!!
ممنون که لطف دارین!این روزها درگیر متن دیگه ای کردم خودم رو! خیلی دلم می خواد که اینجا بنویسم! اما نمی شه! فکر کنم باید تفویض اختیار کنم و بدم دوستان برام اینجا آپ کنن! به ویژه نازلی که خودش یکی از صاحبان این بلاگ محسوب می شه!
ستایش جواب دریا رو بده!
فعلانی
بای~

علی اکبر سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:26 http://hamsahrijavan.blogsky.com

سلام
چطوری؟خوبی؟
تولد یگانه منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عج) رو به شما تبریک میگم ..
امیدوارم همیشه روزهایی پر از شادی و نشاط را در پیش رو داشته باشید ..
موفق باشی

سلام علی جان!
یک کلام و ختم کلام! هر روزت عید باشه٬ هر روز تبریک گفتنی!

ستایش چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:44 http://setayesh61.blogfa.com

چشم اقاامین .سلام دریایی جونم ببخشید اینم ادرسم شرمنده .

چشم ات بی بلا جوون!
دریایی این هم از آنچه شما خواسته اید!

[ بدون نام ] جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:53

تو خیال کرده ای که اندوه من از پس این ماجراها به خاطر خودم ست؟ .. به خاطر دنیای دیگران؟ .. یا به خاطر افسوسی که انگار تا ابد همراه من است؟ ..

به خدا که نه .. می ترسم اشتباه رفته باشم و دل شما را شکسته باشم ..

سلام دوست من!!!
نوشته من در تاریخ تیر ماه است و من به یاد نمی آورم که از زبان دل گفتم و یا از دل دیگری حرف زده باشم! اگر از دل خودم گفته باشم که تکلیف معلوم است...فراموش کرده ام٬ دلم از هیچ چیز مکدر نیست... اگر از دل دیگری گفته باشم که نمی دانم منٍ او هم چنان زنده است یا نه! شاید در آن لحظه چیزی گفته و الان سخت پشیمان است.
من تنها یه چیز می دانم با گذر زمان و دور شدن از آدمها تنها چیزی که از آن ها در ذهنم می ماند خاطرات خوب است و لحظات زیبا! فکر می کنم که شاید بسیاری مثل من باشند.
پس اگر دیر زمانی است که همدیگر را ندیده ایم؟!!! هم اکنون زیبایی دیدارهایمان؟!! سخت چشمانم را می نوازد!
ببخشید که این قدر دیر پاسخ دادم! مدتی بود که از وبلاگم سراغ نمی گرفتم!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد