برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

گاهی فقط گاهی از این کنج عزلتی که انتخاب کردم احساس خوبی دارم. احساس می کنم که این دوری از آدمها٬ خود خواسته یا ناخواسته باعث شده که فراموش کنم که باید دروغ گفت. باید چهره ات را پشت صورتکهای دوست داشتنی٬ جدی و یا هر مزخرفی مانند این پنهان کنی. وقتی تنها هستی یاد می گیری که با خودت صادق باشی. لخت و عریان در برابر آینه قدی می ایستی و تمام عیب های خود را می بینی. هیچ کدام را پنهان نمی کنی. اما فراموش می کنی که هرگز نباید آینه تمام قد اطرافیان و دوستانت باشی. هیچ کس تحمل چنین عریانی را ندارد و حق نداری که خودت باشی. چون تحمل این عریانی عنان گسیخته و نابه هنجار را نیز ندارد. دروغ گفتن مثل پوشیدن لباسی مناسب مهمانی شب تو را برازنذه می سازد. وقتی تنها هستی یاد می گیری که خودت را همان گونه که هستی دوست بداری و اما در مقابل باید او را همان گونه که می خواهد ببینی تا باور کند که دوستش داری. وقتی تنها هستی ... اه محض رضای خدا! فقط برای چند ثانیه فقط چند ثانیه فراموش کن که تنها هستی یا فراموش کن که وقتی تنها هستی چه قدر آزادی یا چه بی مهابا به همه بنیان های زندگی ات می تازی. آنها را به سخره می گیری و بی هیچ وحشتی به تمام هستی فحش و ناسزا می دهی! 

آه که چه قدر از این پدیده وبلاگ نویسی و فرزندان ولد زنایش متنفرم. تنهاییهامان را با یکدیگر تقسیم کردیم و به دیگران اجازه می دهیم که وارد امن ترین حریم زندگی مان٬ تنهایی مان٬شوند و آن را به نقد بگذارند و یا تو را بابت آن چیزی که در تنهایی ات هستی سرزنش کنند. دیگر در تنهایی مان هم نمی توانیم خودمان باشیم. چون تنهایی مان را به اشتراک گذاشته ایم. روحمان را تکه تکه کرده ایم. مسخره است! نه؟!! دارم اینها را اینجا می گویم! حالا که می خواهم تنهایی ام را با خودم بر دارم و بروم. برای بردن چیزی که حق مسلم من است٬ توضیح می دهم! می خواهم رو به آینه بایستم با تمام قدرت و شجاعتی که برایم باقی مانده با صدای بلند اگر و فقط اگر دلم خواست گریه کنم و یا قهقهه بزنم اما این را با هیچ کس به اشتراک نگذارم. چون این بهترین فرصت من است برای آن که خودم باشم. درست همانند لحظه ای که به دنیا آمدم و بی مهابا واکنش خودم را به این ورود دردآور نشان دادم. و بعد از آن کم کم آموختم که گریه های کودکی ام را زیر تخت اتاقم پنهان کنم مبادا والدین ام ناراحت شوند. هیچ کس و نه حتی مادرت تو را آنگونه که واقعا هستی نمی پذیرد. پس چرا چیزی را که دوست ندارید ببینید به شما نشان دهم؟!