برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

فریب

حرف زدن چه فایده ای دارد وقتی نتوانیم یکدیگر را فریب دهیم.!

                                                          سونات اشباح(استریندبرگ)

دختری در ایوان

دخترک در ایوان

                         درحریر آفتاب

 ولعی بود در دل مرد

                                   چشمهای حریصش طمع خوردن داشت

ولع خوردن این گل نشکفته روز

صورت گلگون دختر

                              پشت برگهای درخت

                                                          سایه ها را دزدید

مرد هوشش را داد

                          راه را گم کرد

                                             تنشش با دیوار

سبب خنده دختر شد.

 

 

 

مرد پیرمرد

پیرمرد در را بست و به آهستگی به سمت مبل راحتی کنار پنجره به راه افتاد. صدای کشیده شدن دمپایی های پلاستیکی بر سطح سرد و سفید سرامیک فضای اتاق را پر کرد. گرمایی بر روی پاهایش احساس کرد که از مچ پاهایش بالا آمد و در سراسر وجودش دوید. پشت اش به نرمی لرزید. نگاهش را به پاها دوخت و در اثر انعکاس نوری که از پنجره بر سطح سرامیک می تابید چشمانش را تنگ کرد و سایه ای را که پشت اش در حال شکل گیری بود در ذهن تجسم کرد.

در حالی که به سنگینی نفس می کشید خود را بر روی مبل رها کرد. درد از زیر شکمش شروع شد و به شکل تحمل ناپذیری در قفسه سینه اش به پایان رسید. بین پاهایش ذوق ذوق می کرد. کیسه ادرار را که در دست داشت رها کرد و با کشیده شدن لوله پلاستیکی سوند درد از نو آغاز شد. چشمها را به سختی بر هم فشرد و قطره اشکی از گوشه چشم اش و از میان چروکهای عمیق اطراف آن بر روی گونه اش لغزید.

دست اش را از روی دستگیره صندلی بر روی شکم و سپس به میان پاهایش سراند و لبخندی بر لبش نقش بست و خطوط دور لبها کم رنگ تر شد.  

درد

    

در سرم درد است و صدا

در انتظار یک معجزه  هستم

تاریکی

تاریکی

مرا به سوی خودت بخوان

و سکوت ساده ترین راه حل برای همه مسائل

گاهی تنهایی هم لازم است و حتی غم

و هیچکس جای هیچکس نخواهد بود و درد هیچکس را نخواهد فهمید

و فهمیده ترین ها دورترین ها هستند

و نزدیکان کودنها

و تو ساکت ترین همه

 

sms

سوار تاکسی شد و رفت. نیازی به گوشی و شنیدن موسیقی نبود. بدون آن هم می توانستم تا بینهایت به راه رفتن ادامه دهم.  نور مغازه ها در پیش چشمانم می رقصید.

به دو سه قدمی من که رسید تازه متوجه آمدنش به سمت خود شدم. هم قد من با ته ریش و لباسی ساده.

-          آقا شما انگلیسی بلدین؟

-          نه چندان

تلفن همراه اش را به سمت من گرفت

-          می شه این رو برای من بخونید؟!

تلفن را گرفتم. متن یک پیام کوتاه بود.« چرا باور نمی کنی؟ به جون الناز من نامزد کردم.!» نگاهش را از من دزید و لبهایش را بر هم دوخت. تلفن را گرفت و به سرعت دور شد. خشک ام زده بود. حتی توان برگشتن و دیدن رفتن اش را نداشتم.!

بی‌قرار

ایستاد. آرام به جریان رودخانه ایی که رحمی در قطره هایش دیده نمی‌شد، نگاه کرد. سرش را بلند کرد و به آفتاب خیره شد. چشمانش را بست  گرما را تا عمق چشمهایش حس کرد، درست مثل گرمای مستقیم شومینه در صندلی گهواره ای، شعله ها جلوی چشمانش می رقصیدند، در آنجا هم چشمانش را می بست و به رنگهای پشت پلکهای تاریکش فکر می کرد و اینکه هیچ روندی کند تر از امروز نیست و بنایی ویرانتر از وجودش. از زمانی که او رفته بود،  بی تفاوتی مثل جذام درونش را می‌خورد. لحظه‌ها آرام می گذشتند و او پیر شدن را حس می کرد. سکوت کشنده فضا که تنهایی چاشنی غلیظ و تندش بود، سرمایش را بیشتر می کرد در حالیکه از آتش گرم شعله های چوب شومینه می سوخت از سرمای بی تفاوتی یخ زده بود. چشمانش را باز کرد یخزدگی فضا را دید،‌سرش را پایین آورد و قندیل های بسته شده زیر صخره ها جلوی چشمانش ظاهر شدند . آبی که محکم به قندیل ها می‌خورد.

صدای ضربه های مداوم پیانو درون گوشش ضربه می زدند و تکرارهای تمام نشدنی را برایش تداعی می کرد: روزهای سکوت، روزهای بیهودگی، تنهایی، دلتنگی، غریبگی و بی‌پناهی.

فریادی زد و پاهایش شل شد، احساس کرد، ضعفی درونش را پر کرد،‌ دیگر صدای خروش رود را نمی‌شنید. همه چیز سفید شد، صدای سوتی درون گوشش شنید و بعد هیچ احساسی نداشت.

کودکان!

کودکان

مدرسه می روند.

به خیابان

و گاهی به معدن

و گاهی هم به ...

گاهی؛ تنها گاهی کودکانی می بینم که سالها از عمرشان می گذرد؛

شاید ایشان تنهاترین کودکان عالم باشند.