سوار تاکسی شد و رفت. نیازی به گوشی و شنیدن موسیقی نبود. بدون آن هم می توانستم تا بینهایت به راه رفتن ادامه دهم. نور مغازه ها در پیش چشمانم می رقصید.
به دو سه قدمی من که رسید تازه متوجه آمدنش به سمت خود شدم. هم قد من با ته ریش و لباسی ساده.
- آقا شما انگلیسی بلدین؟
- نه چندان
تلفن همراه اش را به سمت من گرفت
- می شه این رو برای من بخونید؟!
تلفن را گرفتم. متن یک پیام کوتاه بود.« چرا باور نمی کنی؟ به جون الناز من نامزد کردم.!» نگاهش را از من دزید و لبهایش را بر هم دوخت. تلفن را گرفت و به سرعت دور شد. خشک ام زده بود. حتی توان برگشتن و دیدن رفتن اش را نداشتم.!
خوب بود فقط اولش چرا راوی عوض شده؟ ولی حسش خوب بود.
خیلی سخت است پذیرفتن اینکه کسی که دوستش داری جایی بدون تو لذت بیشتر میبرد.
اما شاید دوست داشتن واقعی همین است.
یک داستان نوشتم. خوشحال میشوم نظرت را بدانم