برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

بازی

این اولین باری است که مطلبی خارج از روال داستان نویسی و ... می نویسم آن هم به دعوت گلاره و نارنج طلا!

و اما درباره بازی ۵ مطلبی که کسی درباره من نمی داند:

۱- اول اینکه من دریک صبحگاه پائیزی(که بسیاری این مورد را می دانند)٬ مرده به دنیا آمدم!(مرده ما این شد! ....)

۲- دوم آنکه من درباره اطرافیان ام بیش از آنچه تصور می کنند می دانم(منظور من توجیحی برای حس کنجکاوی یا چیزی شبیه به این نیست). نمی دانم چرا چیزهایی که اطرافیان دلشان نمی خواهد درباره شان بدانم را بسیار زودتر از چیزهایی که ترجیح می دهند من بدانم متوجه می شوم. و چون به طور کلی دانسته هایم را (دراین باره البته) به رخ نمی کشم٬ دیگران به نوعی من را دست کم می گیرند.

۳- همیشه درباره گروه تئاتری(دانشجویی) که تشکیل دادیم و نطفه اش در یک پائیز با هم فکری دوستی عزیز بسته شد٬ به عنوان کودکی ناقص الخلقه نگاه کردم که هیچ دلم نمی خواست از آن دل بکنم و باور داشتم که می توانم آن کودک را بزرگ کنم(همه ما زمانی آرمان گرا بودیم!)و هنوز گاهی فکر می کنم که دوست اش دارم!

۴- هرگاه که از بالای پل عابر می گذرم بیشتر از آنکه از سقوط بترسم از این می ترسم که توانایی آن را در خود می بینم که از آن به پایین بپرم!

۵- چه قدر تشنه آنم که بدانم دیگران درباره من چه می دانند! بیش از آنکه بخواهم دیگران درباره من چیزی بدانند!

تمام!(خیلی سخت بود که از بین همه چیزهایی که دیگران درباره ام نمی دانند پنج موردی را پیدا کنم که بتوانم آنها را مطرح کنم.!)

برای چندمین بار

دستها را در جیب فرو برد و محتویات آن را مرور کرد؛ برای پنجمین بار.

بسته بودن شیر گاز را امتحان کرد؛ برای هفتمین بار.

آراستگی لباسهایش را در برابر آینه از نظر گذراند؛ برای سومین بار.

وارد آسانسور شد و دکمه طبقه هم کف را زد اما بعد از توقف دوباره دکمه طبقه ششم را زد.در خانه را قفل کرده بود؛ برای چهارمین بار.

سنگفرش کوچه را پیمود؛ برای هزار و پانصد و نود و هشتمین بار.

با پا فیلتر سیگاری را که گیرانده بود له کرد؛ برای یک میلیون و شیصد و هشتاد هزار و نه صد و نود و یکمین بار.

از کنار دختر جوانی که در ایستگاه اتوبوس ایسنتاده بود گذر کرد؛ برای دوازدهمین بار.

یا دیدن او لبخند محوی بر لبان دختر شکل گرفت؛ برای دومین بار.

وارد ساختمان چهارده طبقه شد؛ برای سیزدهمین بار.

برروی پشت بام به آسمان آبی چشم دوخت؛ در هفته گذشته برای سومین بار.

درکنارلبه پشت بام به عابرانی که در خیابان می گذشتند چشم دوخت؛ در دو روز گذشته برای چهارمین بار.

در کیفی را که بر دوش انداخته بود باز کرد؛ برای چندمین بار!

و زن میانسالی را که داشت در ساختمان روبرو به گلدان کنار پنجره آب می داد، با شلیک یک گلوله هدف قرار داد، برای اولین و آخرین بار!