این اولین باری است که مطلبی خارج از روال داستان نویسی و ... می نویسم آن هم به دعوت گلاره و نارنج طلا!
و اما درباره بازی ۵ مطلبی که کسی درباره من نمی داند:
۱- اول اینکه من دریک صبحگاه پائیزی(که بسیاری این مورد را می دانند)٬ مرده به دنیا آمدم!(مرده ما این شد! ....)
۲- دوم آنکه من درباره اطرافیان ام بیش از آنچه تصور می کنند می دانم(منظور من توجیحی برای حس کنجکاوی یا چیزی شبیه به این نیست). نمی دانم چرا چیزهایی که اطرافیان دلشان نمی خواهد درباره شان بدانم را بسیار زودتر از چیزهایی که ترجیح می دهند من بدانم متوجه می شوم. و چون به طور کلی دانسته هایم را (دراین باره البته) به رخ نمی کشم٬ دیگران به نوعی من را دست کم می گیرند.
۳- همیشه درباره گروه تئاتری(دانشجویی) که تشکیل دادیم و نطفه اش در یک پائیز با هم فکری دوستی عزیز بسته شد٬ به عنوان کودکی ناقص الخلقه نگاه کردم که هیچ دلم نمی خواست از آن دل بکنم و باور داشتم که می توانم آن کودک را بزرگ کنم(همه ما زمانی آرمان گرا بودیم!)و هنوز گاهی فکر می کنم که دوست اش دارم!
۴- هرگاه که از بالای پل عابر می گذرم بیشتر از آنکه از سقوط بترسم از این می ترسم که توانایی آن را در خود می بینم که از آن به پایین بپرم!
۵- چه قدر تشنه آنم که بدانم دیگران درباره من چه می دانند! بیش از آنکه بخواهم دیگران درباره من چیزی بدانند!
تمام!(خیلی سخت بود که از بین همه چیزهایی که دیگران درباره ام نمی دانند پنج موردی را پیدا کنم که بتوانم آنها را مطرح کنم.!)
منم در مورد 4 مثل شما هستم . موفق باشید
این که تو میگی یعنی چه ؟
سلام! مرسی که نوشتی...