برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

شایدها

شاید شبیه به کسی بود که روزگاری می شناختم!

شاید٬ زمانی نه چندان دور٬ جایی همین حوالی او را دیده بودم!

شاید تنها تکرار یک رویا بود که قبلا در خواب آن را زندگی کرده بودم!

شاید خودش بود که در گذر این سالهای نه چندان طولانی٬ آن قدر تغییر کرده بود؛

یا شاید این من بودم که جزییات چهره اش را فراموش کرده بودم.

نه! این آخری امکان نداشت!

دیگر چه فرقی می کرد. خیلی ساده از کنار هم گذشته بودیم و من تنها عطر او را در فضای پشت سرش استشمام می کردم.

چراغ بی جادو

کودک که بودم! یا به عبارت بهتر آن زمان که از حالا کودک تر بودم. یکی از هزاران رویاهایم داشتن یک چراغ جادو بود که غول چراغ از آن بیرون بیاد و خواسته های من را برآورده کند. خوب هنوز هم این رویا شبهایی که اندوهگینم به من آرامش می دهد.

اما زمانی بین کودک تر بودن و کمتر کودک بودنم، نمی دانم دقیقا چند سال پیش، دیدن چراغهای شبیه چراغ جادو که بدون شک هیچ غولی از آن سرک نمی کشید، اندیشه دیگری را در ذهنم شکل داد که شاید روزی غول غمگینی درون آن زندگی می کرده و با آروزی سوم کسی که آن قدر خودخواه نبوده که همه آرزوها را برای خود بخواهد، به دنیای موجودات آزاد پا گذاشته و جایی همین حوالی برای خود زندگی می کند. از ان زمان دیدن چراغهای خاک گرفته و تو خالی من را از هر زمانی خوشحال تر می کند.

تنهایی هایم را می شمارم!!!

17370 سانتیمتر مربع

یعنی مساحت رختخواب غم زده و آشفته من؛ منهای مساحت بدن در هم گره خورده من!

یعنی مساحت تنهایی من

من بی تکرار انسانی در رختخواب. بی هیچ مساحت مشترکی.

بوی تنهایی من روی ملافه های سفید مواج بر روی تخت.

سکوت نفس گیر شب در فاصله میان نفس کشیدن های کش و دار و عمیق من!

یعنی سر فرو بردن به زیر بالش و کشیدن صورت به سطح زبر رو بالشی در ماتم نداشتن هیچ نوازشی.

پی نوشت: از نازلی خانوم ممنون ام که به جای این که هی نوشته جدید بذاره تو بلاگ من٬ نوشته های خودم رو دوباره می ذاره! تازه می گه کجا نوشتمشون! 

پی پی نوشت: این صدمین نوشته من بود. خیلی دلم می خواست یه نوشته طولانی درباره نوشتنم در این بلاگ بنویسم! اما خوب عاقبتش به همین چند خط که می بینین بسنده کردم! 

پی پی پی نوشت: خانم نازلی جان! دستت درد نکنه! شوکه شدم از پست جدید خودم که تو برام گذاشتی!!!!!

موجود فضایی

من موجود فضایی غمگینی میشناسم  

که  

تنها ،بر روی نیمکتی در پارک مینشیند و با وجودی که میداند هیچ کس نمیتواند او را ببیند به رهگذران لبخند میزند. 

امین شیرازی 

مپنا سال ۱۳۸۵