سلام وبلاگ خوبی داری بهت نظر دادم تا اگر با تبادل لینک موافقی به این پستی که آدرس دادم بیای و منو لینک کنی سپس همونجا هم لینکت را بگی تا لینکت کنم مرسی با تشکر مجدد از وقتت [گل]
یک دنیا ممنون و مرسی! اما در باب تبادل لینک باید بگم که من اگر گستاخی نباشه ترجیح می دم که با دوستانی این تبادل رو انجام بدم که حال و هوای بلاگشون با حال و هوای بلاگ من بخوره!
عمو جان رفتی توی فاز سهراب سپهری و این صحبتها..ضمنا چه عجبتون باشه بعد از اینهم وقت..دلمون تنگ رفته بید. ولی خدا رو شکر مراجع زیاد داره وبلاگتون ها..باعث بسی خرسندی میباشود.
نه آقا ما رو چه به تکیه زدن به اریکه بزرگان. ما به همان خاک بازی مان دل خوشیم. ما دلموون سی شما اون قدر تنگ شده بید که دیگه نخ هم نمی شه از تو سوراخ دلمون رد کرد. آقا ما هرچی داریم از مکتب شماست. این بازدید کننده ها چه قابله؟! سر ببرم؟(دوستان دلخور نشید٬ اینا تعارفه٬ وگرنه...من همان خاکم که هستن)
سلام امین جان حس کردم یه جوری خواستی راجع به سیب بنویسی. حالا این که سیب توی ذهنت نشونه چی بوده نمی دونم. می خوام بگم خیلی مهمه که نویسنده بفهمه که مخاطبش چه چیزی رو باید بدونه و چه چیزی رو نباید بدونه . و شما دقیقا این موضوع رو ( اصلا شاید ناخودآگاه ) رعایت می کنی. حالا یه چیز دیگه هم می خواستم بگم که دیدم وایییی چقدر حرف زدم. خیلی مخلصتیم
صادق جان! من ییهو احساس کردم که چرا ناخودآگاه عاشقت شدم؟ این سیبو هم همچینی به هیچ جایی نشونه گرفته نشده بود. ما تیر کمون بهش نشونه کرده بودیم که نشد که بشه! ها والو! اما این که مخاطب رو مدنظر قرار دادم ها٬ دلم می خواد که موضوع رو بیشتر باز کنی که همچینی خودآگاه بفهمم که اینجو چه خبره؟!
سلام امین. خیلی مخلصیم. راستش من این حرف رو به عنوان یه مخاطب گفتم و نظرم تخصصی نیست . وقتی شما از یک موضوعی ( حالا اینجا سیب ) حرف می زنی که من نمی دونم چی توی ذهنت بوده اما خودم می تونم از طرف خودم یه چیزی جای اوون بگذارم( سیب خودم رو) و با روایت تو همراه بشم ُیعنی شما قصه رو خوب روایت کردی . اما گاهی اوقات حتی آدمای معروف یک سیب معمولی که همه می دونن چیه رو میگذارن توی داستان و داستان رو اوونقدر پیچیده می کنند که مخاطب نمی فهمه اصلا ماجرا چیه. این رو میگن پست پست پست مدرنیسم که مخ آدم رو تباه می کنه. منظورم از ناخودآگاه این بود که موضوع برات نهادینه شده شاید. خیلی حرف زدم؟
نفرما آق صادق که جون شما وختی حرف می زنی انگاری که در آسمون همچینی وا شده و هی از اون بالا در و گوهر می پاشه رو سر و صورت ما! صادق جان! خوب باید بگم که باهات هم عقیده ام. اما حالا که اصرار می کنی می گم. باور کن این یه تصویر بود که یهو تو ذهن ام اومد که درخت سیب هم وقتی که سیبهای سرخش می رسن. خون گریه می کنه! خواستم خودم رو به هایکو نزدیک کنم و یه عصر شهریوری رو به تصویر بکشم. شاید موفق نشده باشم اصلا. شاید هم... اما دنبال استعاره و ایهام نبودم. حالا شاید در ناخودآگاهم یه چی شکل گرفته که چون متخصص تویی می سپارمش به خودت که تصمیم یگیری که اصل داستان چیه!!!
اصلا به قیافه ات نمی خوره اینجوری قشنگ بنویسی چون ماکه هر بار با هم بودیم به اتهام جرمهای مختلف بهمون گیر دادند و بیشتر که البته به خاطر چهره مشکوک و روبه خلاف توئه ولی خوب قلمت نافرم خوبه و اگه بشه میخوام بهت افتخار کنم ولی اگه کسی برات مینویسه جان امین بگو دور هم میخندیم
والا قیافه ام رو که تو بیمارستان عوض کردن! وگرنه که خودت می دونی این شکلی نبودم که! اما جرمهای من و تو همین در با هم بودنمونه برادر! حرف در میارن برامون! قیافه مشکوک من هم داستان داره! وگرنه که خوب آخه اینجا می گفنم که٬ داداشی من که داستانهای ریز و درشت تو رو خوندم. نمی نویسی که ما خودنمایی کنیم وگرنه که اوستا شمایی هنوز که هنوزه! دروغ چرا آقا جان تا قبر که چهار انگشت بیشتر نیست! کسی دست ما خودکار بیک تموم شده هم نمی ده! حتی کاغذ توالت چه برسه به اینکه بخواهد جای ما بنویسه! شما که در جریانی برادر!
سلام خوبی؟ بیا وبلاگم و نظرت رو بنویس( تو پست این جا آنجا همه جا ) .. هر چی که میدونی و هر راهی که فکر میکنی نتیجه مطلوبی داره رو بنویس .. ممنون منتظرم موفق باشی
واقعاًانقدر درختها دلتنگه میوه هاشون میشن؟ با این تصویری که ترسیم کردی دیگه دلم نمی یاد فصل سیب چینی،سیبی از درخت بچینم! ترکیب درخت وباد و پرنده رو دوست داشتم ! چقدر پاییزی بود این پست!
تمام زندگی صبحگاه ما اینست پس از گشودن چشم در آب چشمه ی آیینه دست و رو شستن پس از نیایش نور سپیده دم را در زرده تخم خام زدن نسیم تر را با شیر تازه نوشیدن پس از رهایی تن خیال را به صعود پرندگان بستن گسستن از همه رفتن به خویش پیوستن
امین جان ! پسرم ! هنوز داری خواب دانه سیب می بینی که !؟
نه فرهاد خواب شیرین می بیند و نه دیگر من خواب سیب! این روزها که می گذرد بیداریهایم را در کابوسم و خوابهایم را در رویای فرار از کابوس می گذرانم دوست خوبم!!!
سلام دست به قلم خوبی دارین راستی منم شقایق هستم اسم وبلاگم شقایق گل همیشه عاشق ، دست نوشته هام پندارهام و باورهام و خاطرات خوب و ترشمه اینم آدرسش : http://shaghayegh121.persianblog.ir خوشحال میشم به من سر بزنین و نظر بدین اگه تمایل داشتین لینک منو با اسم شقایق گل همیشه عاشق به لینکدونی خودتون اضافه کنین و بگین با چه اسمی شما رو ADD کنم !
سلام ممنون دوست عزیز! لطف داری! من مدتی است که سر نزدم به وبلاگم !! ممنون از توجه ات!!!
سلام
وبلاگ خوبی داری
بهت نظر دادم تا اگر با تبادل لینک موافقی به این پستی که آدرس دادم بیای و منو لینک کنی سپس همونجا هم لینکت را بگی تا لینکت کنم
مرسی
با تشکر مجدد از وقتت
[گل]
یک دنیا ممنون و مرسی!
اما در باب تبادل لینک باید بگم که من اگر گستاخی نباشه ترجیح می دم که با دوستانی این تبادل رو انجام بدم که حال و هوای بلاگشون با حال و هوای بلاگ من بخوره!
سلام عزیزم
خوبی؟
________________$$$$$
_______________$$$$$__$$________$$$$$$$$
__________$$$$__$$$$___$$_____$$$$$____$$
______$$$___$$$$________$$_$$$______$$$
___$$$_$$$$______________$$_______$$$
$$$_$$$$________________$$______$$$
$$$$_________________$$$_____$$$
$$________________$$$_____$$$
$$_____________$$$_____$$$
_$$________$$$$____$$$$
__$$____$$$_____$$$$
___$$_$$$$___$$$$
____$$_____$$$$
__$$_____$$$$
$$____$$$$
$$_$$$$
$$$$$_____$$$$$___________$$$$$__________
_________$$$$$$$_________$$$$$$$_________
_________$$$$$$$_________$$$$$$$_________
__________$$$$$___________$$$$$__________
__$$$$_____________________________$$$$__
_$$$$$$___________________________$$$$$$_
__$$$$$$_________________________$$$$$$__
___$$$$$$_______________________$$$$$$___
____$$$$$$$___________________$$$$$$$____
______$$$$$$$_______________$$$$$$$______
_________$$$$$$___________$$$$$$_________
____________$$$$$$ $$$$$$$$$$$____________
______________$$$$$$$$$$$$_______________
.
.
.
.
.
عالــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بود
.
.
خوشحال میشم بهم سر بزنی.....
اگر هم خواستی منو بلینک خبرم کن تا لینکت کنم.....
بای
ممنون!
سر زدم!
یک سالگی بلاگت مبارک!
وای خداروشکر خوش اومدی چه عجب.
من آمده ام وای وای من آمده ام...
ممنون از نگرانیت و محبتی که به ما داری. ما شما را ستایش می کنیم!
عمو جان رفتی توی فاز سهراب سپهری و این صحبتها..ضمنا چه عجبتون باشه بعد از اینهم وقت..دلمون تنگ رفته بید. ولی خدا رو شکر مراجع زیاد داره وبلاگتون ها..باعث بسی خرسندی میباشود.
نه آقا ما رو چه به تکیه زدن به اریکه بزرگان. ما به همان خاک بازی مان دل خوشیم.
ما دلموون سی شما اون قدر تنگ شده بید که دیگه نخ هم نمی شه از تو سوراخ دلمون رد کرد.
آقا ما هرچی داریم از مکتب شماست. این بازدید کننده ها چه قابله؟! سر ببرم؟(دوستان دلخور نشید٬ اینا تعارفه٬ وگرنه...من همان خاکم که هستن)
سلام امین جان
حس کردم یه جوری خواستی راجع به سیب بنویسی. حالا این که سیب توی ذهنت نشونه چی بوده نمی دونم.
می خوام بگم خیلی مهمه که نویسنده بفهمه که مخاطبش چه چیزی رو باید بدونه و چه چیزی رو نباید بدونه .
و شما دقیقا این موضوع رو ( اصلا شاید ناخودآگاه ) رعایت می کنی.
حالا یه چیز دیگه هم می خواستم بگم که دیدم وایییی چقدر حرف زدم.
خیلی مخلصتیم
صادق جان! من ییهو احساس کردم که چرا ناخودآگاه عاشقت شدم؟ این سیبو هم همچینی به هیچ جایی نشونه گرفته نشده بود. ما تیر کمون بهش نشونه کرده بودیم که نشد که بشه! ها والو!
اما این که مخاطب رو مدنظر قرار دادم ها٬ دلم می خواد که موضوع رو بیشتر باز کنی که همچینی خودآگاه بفهمم که اینجو چه خبره؟!
سلام امین. خیلی مخلصیم.
راستش من این حرف رو به عنوان یه مخاطب گفتم و نظرم تخصصی نیست .
وقتی شما از یک موضوعی ( حالا اینجا سیب ) حرف می زنی که من نمی دونم چی توی ذهنت بوده اما خودم می تونم از طرف خودم یه چیزی جای اوون بگذارم( سیب خودم رو) و با روایت تو همراه بشم ُیعنی شما قصه رو خوب روایت کردی . اما گاهی اوقات حتی آدمای معروف یک سیب معمولی که همه می دونن چیه رو میگذارن توی داستان و داستان رو اوونقدر پیچیده می کنند که مخاطب نمی فهمه اصلا ماجرا چیه. این رو میگن پست پست پست مدرنیسم که مخ آدم رو تباه می کنه. منظورم از ناخودآگاه این بود که موضوع برات نهادینه شده شاید.
خیلی حرف زدم؟
نفرما آق صادق که جون شما وختی حرف می زنی انگاری که در آسمون همچینی وا شده و هی از اون بالا در و گوهر می پاشه رو سر و صورت ما!
صادق جان! خوب باید بگم که باهات هم عقیده ام. اما حالا که اصرار می کنی می گم. باور کن این یه تصویر بود که یهو تو ذهن ام اومد که درخت سیب هم وقتی که سیبهای سرخش می رسن. خون گریه می کنه!
خواستم خودم رو به هایکو نزدیک کنم و یه عصر شهریوری رو به تصویر بکشم. شاید موفق نشده باشم اصلا. شاید هم... اما دنبال استعاره و ایهام نبودم. حالا شاید در ناخودآگاهم یه چی شکل گرفته که چون متخصص تویی می سپارمش به خودت که تصمیم یگیری که اصل داستان چیه!!!
اصلا به قیافه ات نمی خوره اینجوری قشنگ بنویسی چون ماکه هر بار با هم بودیم به اتهام جرمهای مختلف بهمون گیر دادند و بیشتر که البته به خاطر چهره مشکوک و روبه خلاف توئه ولی خوب قلمت نافرم خوبه و اگه بشه میخوام بهت افتخار کنم
ولی اگه کسی برات مینویسه جان امین بگو دور هم میخندیم
والا قیافه ام رو که تو بیمارستان عوض کردن! وگرنه که خودت می دونی این شکلی نبودم که!
اما جرمهای من و تو همین در با هم بودنمونه برادر! حرف در میارن برامون!
قیافه مشکوک من هم داستان داره! وگرنه که خوب آخه اینجا می گفنم که٬
داداشی من که داستانهای ریز و درشت تو رو خوندم. نمی نویسی که ما خودنمایی کنیم وگرنه که اوستا شمایی هنوز که هنوزه!
دروغ چرا آقا جان تا قبر که چهار انگشت بیشتر نیست! کسی دست ما خودکار بیک تموم شده هم نمی ده! حتی کاغذ توالت چه برسه به اینکه بخواهد جای ما بنویسه! شما که در جریانی برادر!
سلام
خوبی؟
بیا وبلاگم و نظرت رو بنویس( تو پست این جا آنجا همه جا ) .. هر چی که میدونی و هر راهی که فکر میکنی نتیجه مطلوبی داره رو بنویس .. ممنون
منتظرم
موفق باشی
چشم!
سلام
ممنون که اومدی به وبلاگم و نظرت رو درباره پست محیط های نامزدی نظر دادی ..
موفق باشی
واقعاًانقدر درختها دلتنگه میوه هاشون میشن؟
با این تصویری که ترسیم کردی دیگه دلم نمی یاد فصل سیب چینی،سیبی از درخت بچینم!
ترکیب درخت وباد و پرنده رو دوست داشتم !
چقدر پاییزی بود این پست!
خیلی خوب بود.تصویر گریت خیلی قشنگ بود. به خصوص که الان نیمهء شب اینجا منم دلم میخواد خون گریه کنم اینه که حال اون درخت سیب رو خوب فهمیدم.
ممنون دریا!!!
سلام کجایی پس.نکنه روزه توروگرفته اره.
والا از چند جبهه من رو گرفتند. روزه هم شدید شدید ما را گرفته باور کن!
امین جان !
پسرم !
بیدار شو !
مهدی جان!
پدرم!
من بیدارم شما آسوده بخواب! :)
تمام زندگی صبحگاه ما اینست
پس از گشودن چشم
در آب چشمه ی آیینه دست و رو شستن
پس از نیایش نور
سپیده دم را در زرده تخم خام زدن
نسیم تر را
با شیر تازه نوشیدن
پس از رهایی تن
خیال را به صعود پرندگان بستن
گسستن از همه
رفتن
به خویش پیوستن
کلبه سه تایی ما رو با حضورتون زیبا تر کنید
ما زنده به آنیم که کامنت بخوانیم
منتظریم
[نیشخند][گل]
ممنون!!!
ما هم همین طور! :))
دوست داشتم امینوییی
خیلی قشنگ بود. فقط منم زیر سایه درخته بخوابم مگه چی میشه ها گدا:)))
نازلی جان تمام سبزی و سایه سار جنگل پیش کش!
کجایی اقاامین دلم خیلی گرفته نوشته هات خیلی ارومم می کرد توهم ...
من شرمنده ام!
قلم خشکیده!!!
زبان شکسته!!
چی شده نبینم ناراحت باشی خداروقسم می دم به این شبهای قدر که بهت ارامش و سلامتی و مشکلاتت به زودی حل بشه خیلی نگرانت هستم صبورباش و به خداتوکل کن.
ممنون!!! :))
امین جان !
پسرم !
هنوز داری خواب دانه سیب می بینی که !؟
نه فرهاد خواب شیرین می بیند و نه دیگر من خواب سیب! این روزها که می گذرد بیداریهایم را در کابوسم و خوابهایم را در رویای فرار از کابوس می گذرانم دوست خوبم!!!
آهاااااااااایییییییییییییییییی
آهای آدم ها که بر ساحل این بلاگ نشسته و خندانید... یک نفر اینجا...
کجایی پس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
سلام
هستیم دوست عزیز
اما قلم یارای تراویدن ندارد
کجایی کی میایی چیزی بگو خوب...
ببخشید بابت کم پیداییی
از محبتت ممنون!!!!
سلام.دلم تنگ شده امین جان. چیزی بنویس رفیق!
سلام دریا جان! نه دلی مانده نه احوالی برای نوشتن!
چراغ نوشتن خاموش است!!!
اما دل ما نیز تنگ شده!!!
سلام دست به قلم خوبی دارین
راستی منم شقایق هستم
اسم وبلاگم شقایق گل همیشه عاشق ،
دست نوشته هام پندارهام و باورهام و خاطرات خوب و ترشمه
اینم آدرسش :
http://shaghayegh121.persianblog.ir
خوشحال میشم به من سر بزنین و نظر بدین
اگه تمایل داشتین لینک منو با اسم شقایق گل همیشه عاشق به لینکدونی خودتون اضافه کنین و بگین با چه اسمی شما رو ADD کنم !
سلام ممنون دوست عزیز!
لطف داری!
من مدتی است که سر نزدم به وبلاگم !!
ممنون از توجه ات!!!
دیگه نمی خوای چیزی بنویسی کجایی پس
سلام ستایش جان!
خالی از همه چی شدم این روزها!!
نوشتن که نه! زندگی کردن را هم حوصله مشق کردن ندارم