دستها را که از هم باز می کنی، تنها جریان سرد هواست که به آغوش می کشی. چشمها را که باز می کنی و به نقطه ای دردوردست خیره می شوی، سهم تو سوزش چشم است و اشک هایی که پیش چشمانت را تار می کنند. شروع به راه رفتن که می کنی، تنها صدای قدمهایت در گوشت می پیچد و سایه ات که تو را دنبال می کند. دستهایت تنها یکدیگر را لمس می کنند، گزندگی سرد و مرطوب آنها تو را می آزارد. در رختخواب که غلت می زنی، سهم تو گرمای بالشی است که در آغوش تو گرم شده است. در تاریکی سینما که می نشینی، به نوازش دسته صندلی که روی آن نشسته ای قتاعت می کنی. در رستوران که می نشینی، پول میز یک نفر را حساب می کنی. در بازار که قدم می زنی، از درهم آمیخته شدن رنگ چراغها در پیش چشمانت لذت می بری و بی توقف و بی اصطراب از برابر ویترینها می گذری. پیاده روها را که می پیمایی، تنها به موسیقی تنهایی ات گوش می دهی آنقدر که لبهای سکوت ات بر روی هم خشک می شوند.
سلام
سلام
می دونین اینجوری چقدر در مخارج آدم صرفه جوئی می شه؟ تصور کنین یه روز هوس کنین که باقالی پلو با ماهیچه بخورین اوونم مثلا توی رستوران البرز. اوون موقع است که قدر این تنهائی رو می دونین. تنهائی خیلی هم بد نیست . اینکه توی تنهائی مجبور نیستی هی سین جیم پس بدی و می تونی راحت به کارات برسی خوبه . البته اینها رو جهت مزاح عرض کردم . امیدوارم زودتر یه عروس کاکل زری بیارین خونه و از تنهائی نجات پیدا کنین .
اما همچنان به وب نویسی ادامه بدین چه تنها و چه غیر تنها.
موفق باشین
توی این پست آخرم نوشته بودم که چقدر حال میکنم با این فراق نامه ها و تنهایی نامه ها و بعد اومدم دیدم که به به چه تنهایی نامه ای نوشته این امین و چه حالی داد !
سلام امین جان
اول اینکه ممنون بابت زحمتی که برای طرح جلد کتاب دوستم کشیدی و بعد اینکه خیلی شرمنده که من پیگیرش نشدم ، با سلمان که صحبت کردم از طرح آخرت راضی بود فقط گفت که آخرین قرارتون این بوده که یه خورده تغیرش بدی ، حالا فعلن منتظر مجوز کتابشه که هنوز نیومده ، بعد اینکه با شرمندگی بسیار بابت این همه تاخیر ، لطفن شماره حسابت رو برام کامنت کن ، من پولش رو از سلمان گرفتم و منتظر شماره حسابت هستم ، آخرش هم اینکه خوشحال می شم اگه همین روزها یه قرار بذاریم و ببینمت ، تو برنامت چه جوریاس ؟
به به چه نوشته خوشگلی کیف کردم از اینهمه تصور قشنگی که به تصویر کشیده شده بود.
امین جون نگرانت شدم فکر کنم که دیگه باید برات آستین بالا بزنیم.
البته میدونم که آستینهای مامان به بازوها رسیده ولی خوب چه میشه کرد.
ولی خیلی با نوشته ات حال کردم.
این نوشته را خیلی دوست دارم ...
و این تنهایی های غمگین را هم ...
باید به تو دکترای توصیف تنهایی رو بدن! جدی میگم! تخصصت همینه:)
در باب تنهایی کردن من دانشجوی ناچیزی بیش نیستم. در باب وصف تنهایی٬ تنها کاری که می کنم آن است که تنهاییم را زندگی می کنم و دست آخر وصف می کنم.
آقا شما دانشجویی، استادت کیه اونوقت؟؟
گفته است که نگویم!!!
همانی که بهتر نوشتن را به من آموخت