برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

تصور کن!

تصور کنید که در سالهای طلایی جوانی به سر می برید و همه چیز بر وفق مراد شماست. تا اینکه در یک حادثه تراژیک و در عین حال غیر منتظره قدرت بینایی خود را از دست می دهید. خیلی ساده و بدون درد. از ذکر همه دردها و رنجهایی که ممکن است متحمل شوید خودداری می کنیم. چه دلیلی دارد که در این فرصت کم و در میان همین جملات کوتاه، برسر چنین مسائلی فکر خود را مشغول کنیم؟

حال فرض کنید که در یک موقعیت دراماتیک – اجازه بدهید کمی ته مایه ملودرام به آن اضافه کنیم – شما تصمیم می گیرد که فردی را نه به عنوان شریک زندگی – این روزها آدمهای خیلی کمی را می شناسم که از هنرِ حفظ شریک زندگی اندک سررشته ای داشته باشند. – بلکه تنها به عنوان همراه، هرچند برای مدتی کوتاه، انتخاب کنید. باور کنید که نابینایی شما هیچ تأثیری در جذابیت شما ندارد و همچنان مقبول خاص و عام هستید – کمی رویاپردازانه اما لذت بخش است .

یک سوال ساده : شما کدام را انتخاب می کنید؛ فردی که صورت او را در زمانی که چشمهای شما سویی داشت انتخاب می کنید؟ یا شجاعت آن را در خود احساس می کنید که به تجربه های تازه دست بزنید؟ شاید سوال را باید به گونه دیگری مطرح کنم؛ ترجیح می دهید زیبایی درونی را در کنار خود داشته باشید، یا زیبارویی را که خاطره طرح اندامش هنوز در رویاهای شما زنده است؟ شاید این سوال هنگامی معنی پیدا کند که اندک شانسی داشته باشید که بینایی شما باز گردد. البته این بسته به آن است که خالق داستان تا چه حد نسبت به شخصیتهای داستانش رحم و شفقت نشان دهد. من این سوال را از خود پرسیدم. به همه آدمهایی که در کنارم بودند، ماندند یا رفتند. به همه حق انتخابها. با این فرض آرمان گرایانه که هیچ پاسخ منفی از هیچ کس دریافت نکنم. صادقانه، اول به آن فکر کردم که آیا تحمل نابینایی را دارم یا نه؟ بعد، من کدام را انتخاب خواهم کرد؟ آن را کمی برای خود پیچیده تر کردم؛ وقتی دیگر عشق برای شما آن رنگ و بوی پیش از این را نداشته باشد، وقتی که منطق گفتگوی غالب درگیرهای ذهنی شما باشد. وقتی که بر این باورید که داستانهای رویاپردازانه را حتی برای کودکتان هم تعریف نکنید. پاسخ؟ دیگر به پاسخهایی که در ذهنم مرور می کنم، هیچ اطمینانی ندارم. وقتی نتوانید خود را در جایگاه قهرمانهای داستان هایتان تصور کنید، دردها و رنجها و بالاتر از آن آرزوها و رویاهایشان را حس کنید. داستان نوشتن، ماشینی و از هر زمانی سخت تر می شود.

نظرات 6 + ارسال نظر
مهیار یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 00:46

سلام
خسته نباشید
مطالب جالبی دارید
تبادل لینک میکنید

فقط با رنک بالای 3 سه تبادل میکنم
مرکز دانلود برنامه وکرک
http://www.tafrihi.ir

اخباربازیگران هالیوود وایران
http://blog.tafrihi.com

-----------------
اینها با رنک 1به بالا یا بازدید 100تا در روز

جدیدترین عکس های خنده دار
http://fun.tafrihi.com

جدیدترین اس ام اس
http://sms.tafrihi.com

حتما اول لینک ما را قرار دهید وبعد ایمیل کنید
خبر بدید
-------------------------
همچنین با وبلاگهایی که تازه شروع به کار کردند یاهر رنک وبازدیدی دارندواگر لینک www.tafrihi.com رو با نام
بهترین سایت تفریحی برای جوانان ایرانی
بگذارند دراین قسمت
http://www.tafrihi.com/list/
که به معرفی سایت ها ووبلاگها میپردازیم وبازدید خوبی هم از گوگل دارند ورنک2 دارد شمارا دراینجا معرفی میکنیم

اگر میخواهید لینکتان در قسمت معرفی سایتها قرار بگیرید حتما لینک مارا به همین عنوان قرارداده ودر ایمیل اعلام کنید که برای قسمت معرفی در لینک معرفی سایت ها
-------------------------------
همچنین

عکس هایی زیبا و جدید از لیلا اوتادی تک تک
عکس هایی از مدلهای جدید مانتو ایرانی
عکسهایی زیبا از مدل های جدید روسری
مسابقه دانشجویی دختر شایسته روسیه2009 جدید
عکس هایی جدید از گلشیفته فراهانی در جشنواره فیلم برلین
عکس هایی زیبا وقشنگ از هدیه تهرانی
عکس هایی ازدختران شایسته جهان
عکسهایی جالب وزیبا از المپیک حیوانات
عکس هایی از نمایش مد لباس مالزی
عکس هایی ستارگان هالیوود در جشن مد نیویورک
جدیدترین عکس های اضافه شده از نانسی خواننده عرب دراینجا
عکس عروسی لیلا فروهر

همه همه را میتوانید به صورت مستقیم از اینجا ببینید
http://tafrihi.com/toplink/axs.htm
-------------------------

www.tafrihi.com
بای

ممنون!

الهه ... دوشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 00:27 http://ela7.blogfa.com/

این روزها ظاهر جذاب آدم ها کم تر از پیش ترها گرمم می کند ... همان قدر که عشق به نظرم مثل پیش ترها گرم و جذاب نیست ...
پس فکر می کنم درون زیبا را دوست تر داشته باشم .
(البته با این فرض که بعد از نابینا شدن خودکشی نکرده باشم !)

امید که چشم و دل شما بینا باشه و سیر!!!

نازلی دوشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:23 http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام امین جان
کجایی دوست قدیمی؟
مطلب جالبی رو نوشتی البته میدونی آدم اگه بخواد صداقت داشته باشه میگه که صورت طرف اهمیتی نداره چون زندگی کردن با یه آدم نابینا خیلی سخته به جورایی باید خیلی ایثارگر باشی که قبول کنی یا خیلی خیلی خیلی عاشق.
نمیدونم شاید من نکنم این کارو ولی انگار آدم عذاب وجدان هم میگیره.
مراقب خودت باش به ما هم سری بزن.

سلام نازلی خانوم گل عزیز!!!!
من هستم زیر سایه شما.
چند بار خواستیم خدمت برسیم٬ رخصت ندادین٬ گفتیم شاید خوش ندارین چشم شما به جمال کج و کوله ما روشن بشه٬ کلاْ به فال نیک گرفتیم.
خواستم بگم ما کلاْ به خانواده شما ارادت داریم٬ اما کم سعادتیم.
راستش درباره عذاب وجدان که گفتی٬ کمی تا قسمتی ابری باهات موافقم. اما خودم حداقل خیلی دلم می خواد که با خودم صادق باشم.... فکر کنم صداقت٬ عطش وجدان رو کم تر کنه!

صادق دوشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 http://pelak21.blogfa.com

سلام
امین جان الهی چشم دشمنات کور بشه ( چون دشمن نداری اینو گفتم) . امین جان اوضاع دنیا قاراشمیش تر از اوونیه که من و تو فکرشو می کنیم. حالا که یه جفت چشم داریم اوضاع اینجوریه ...
ببین من می گم از اینی که الان داریم زندگی می کنیم فانتزی تر خودشه. هر چی قصه رئال می خوای از اوضای زمونه بنویس آینده فانتزی می شه
امین جان ..... به امید دیدار

والا فکر می کنم که اوضاع ما کمی گروتسک٬ کمی فانتزی٬‌ خیلی کم علمی٬ بیشتر ..؟. تخیلی! اکثر مواقع ترسناک٬ و با کم ترین هیجان٬ خیلی پلیسی٬ خیلی ... است. اما حالا که شما می گی٬ چشم! هرجور که شما بخوای می نویسم... بلکه روزی رنگ واقعیت به خودش گرفت. کاره دیگه! یهو دیدی شد.
در ضمن خیلی به امید دیدار

مهدی سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:20 http://ultraesfand.blogfa.com

طرح جالبیه برای داستان حتی فیلمنامه . البته بیشتر داستان . و البته نوشتنش سخت . اینکه بخوای اینجا خودت رو در جایگاه قهرمان داستان تصور کنی کار مشکلیه ... هر چند می شه پیش بینی کرد که آدم در این موقعیت بیشتر به زیبایی درونی اهمیت میده . دنیای جدید قهرمان نیازها و آرزوهاش رو تغیر می ده ... بیشتر اون قسمت اخر داستان برای من جالبه . جایی که قهرمان بیناییش رو دوباره بدست بیاره و اینکه آیا باز هم زیبایی درونی رو ترجیح می ده یا مثل یوسف بید مجنون تن به وسوسه های بیرونی می ده ... اینجا هم می شه دوباره پیش بینی هایی داشت ...

راستش وقتی که نوشته رو توی بلاگ گذاشتم یاد یوسف بید مجنون افتادم. اما چیزی که توی ذهن من بودُ کمی فانتزی تر و البته با آزادی بیشتر بود. راستش دارم فکر می کنم وقتی قراره نبینی٬ دلت می خواد کی کنارت باشه! یعنی از اونهایی که هنوز می تونی چهره شون رو به خاطر بیاری و بنابراین حضورشون ملموس تر و قابل درک تره... یا تجربه کردن آدمی جدید و جا گذاشتن برای تخیل آزاد : وقتی که نمی بینی می تونی هر چیزی رو به جاش تصور کنی... حالا مشکل وقتی اه که ممکنه دوباره ببینی... خوب سرنوشت یوسف خیلی محتمل اه... اما من به راه حل سومی فکر می کنم که هنوز کاملاْ پیداش نکردم.

غزلک یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:08 http://golemamgoli.blogsky.com/

من نمیتونم تصور کنم که نبینم، هر چند که صورت آدمها (اعم از زن و مرد) اصلا و اصلا و اصلا برام اهمیت نداره، یعنی اصلا نمیبینم که بخوام اهمیت بدم. اما زندگی بدون چشم... نمیتونم تصور کنم، هر چقدر هم که سعی کنم نمیشه. پاری وقتا که برق میره، اون لحظه های اول که تاریک تاریک میشه، به این فکر میکنم که اگه نبینم... باورت نمیشه ولی احساس جنون بهم دست میده... من همیشه اولین کسی هستم که دنبال کبریت و شمع میگرده! مرگ رو به زندگی بدون چشم ترجیح میدم!

دور از جون!
چشم دلت همیشه روشن باشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد