برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

ایستگاه قطار

سالن ایستگاه قطار را روی سر خود گذاشته بود. مردک نمی دانست که چه می خواهد؛ پرخاش می کرد و داد و بیداد به راه انداخته بود. چشمهایش در چشمخانه می چرخید و گاهی برای چند ثانیه ای آنها را می بست و به شدت هوا را بو می کشید؛ انگار که می توانست بوهایی را که در هوا جریان داشتند استشمام کند. ما به او نگاه می کردیم و هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دادیم. شاید تصور همه ما این بود که به زودی این قیل و قال خاتمه پیدا می کند و مردک به راه خود می رود. انتظار ما چندان طول نکشید؛ کم کم از همه اینها خسته شد و درمانده بر روی یکی از صندلیهای انتهایی سالن و جایی دورتر از همه کز کرد و نشست. آن طور که او نشسته بود، صندلی برای او بسیار بزرگ می نمود. یکی از ما با خود فکر کرد که مردک اگر می توانست آب می شد و داخل زمین می رفت. هیچ کس به یاد نمی آورد اولین کسی که او را مردک خطاب کرد چه کسی بود. همه از هم می پرسیدند که داستان مردک از کجا شروع شده و دلیل برافروختن بی ملاحظه و غیرمعمول او چیست؟. تقریباً همه ما این را پذیرفته بودیم که مردک دیرتر از موعد مقرر به ایستگاه رسیده و مأموران ایستگاه به او اجازه ندادند که به سکو برود.علاقه داشتیم بدانیم که چرا او اینقدر آشفته و خشمگین بود، داستانهای مختلفی درباره اینکه چرا آن مرد عجله داشت به زبان آوردیم. بعضی ها گفتند که شاید او در شهری دیگر مادر مریضی دارد که باید به او سر بزند و دیگری معتقد به این بود که شاید مردک معامله مهمی را از دست داده است، که دیگران شاید به خاطر آنکه ایده چندان جذابی نبود آن را نپذیرفتند. قطار ما به زودی حرکت می کرد اما بحث درباره او به نقطه بی بازگشف رسیده بود و هیچ کس خیال نداشت که به این مکالمه پایان دهد. یکی از ما که قوه تخیل بسیار قوی داشت ،داستانی گفت که نظر همه ما را به خود جلب کرد. او بر این اعتقاد بود که مردک دور از چشم همسر خود، با معشوقه اش قرار ملاقاتی ترتیب داده و وعده آنها آن بوده که هر دو سوار این قطار شوند و با یکدیگر به یکی از شهرهای نزدیک بروند و اوقات خوش و لذتهای پنهانی خود را سپری کنند. معشوقه مردک بنا به قرار، جدای از او خود را به قطار رسانده بود و در انتظار عاشق دلباخته تا آخرین لحظه چشمهایش را به سکو دوخته بود. اما از سوی دیگر، مردک در آخرین لحظه به ناچار و برای ایجاد رضایت خاطر همسر خود به خاطر سفر کوتاه به اصطلاح کاری اش، برای او چند خرید کوچک که چندان لازم هم به نظر نمی رسیدند،انجام داده و به همین علت قطار را از دست داده بود. همه ما چنان این داستان آخر را باور کرده بودیم که هر روایت دیگری را غیر ممکن می دانستیم. بعضیها برای همسر مرد دلسوزی می کردند و می شنیدیم که یکی دو نفر براین باور بودند که همسر زن می دانسته که مردک به او خیانت می کند و برای خراب کردن عیش او، وادارش کرده که برای او خرید کند. حتی یکی از ما برای مرد دلسوزی می کرد و غم او را بعد از این جدایی ناخواسته از معشوق و به هنگام ورود به خانه غیر قابل تحمل می دانست. بلندگوی ایستگاه اعلام کرد که باید سوار قطار شویم و شاید بعضی از ما از حرکت به موقع قطارمان ناراحت بودیم. به هر حال داستان به جایی رسیده بود که فکر کردن به آن تا رسیدن به مقصد تنهایی هر کدام از ما را پر کند. مردک که شاید آشنایانش هم او را به همین نام خطاب می کردند، دور از چشم ما بلند شده و رفته بود. صندلی او خالی بود. انگار که کسی رغبت نداشت روی آن صندلی که او نشسته بود، بنشیند.

پی نوشت : نیمه شبانه من از زبان دیگری!

سرانجام خواب چشمهایم را می رباید!

به سراغ کتابخانه رفتم و اولین کتابی را که نگاه من را به خود معطوف کرد، از قفسه بیرون کشیدم و خیره به آن نگاه کردم. نمی توانستم نگاهم را بر روی عنوان کتاب متمرکز کنم و هرچه تلاش کردم، کمتر دیدم. پیش چشمانم تار شده و گونه هایم خیس بود. کتاب را باز کردم. در صفحه اول کتاب تنها  طرح گنگی از یک امضا دیده می شد و تاریخی که به سالها قبل باز می گشت. دیگر بر آن نبودم که کتاب را ورق بزنم و یا بخواهم خطهای اول آن را بخوانم. کتاب را بستم و به کتابخانه تکیه دادم و روی زمین نشستم.
کتاب را همچنان در آغوش می فشردم و نمی دانستم که چه مدت است که به آن حال بر روی زمین نشسته ام و یا اصلاً کجا هستم. کمی به اطراف چشم چرخاندم تا چشمهایم به تاریکی عادت کردند و آنگاه توانستم طرح گنگ وسایل آشنا را تشخیص دهم و مبلمان کهنه سرخابی رنگ را ببینم. از جا بلند شدم، هیچ نیازی نبود که چراغ را روشن کنم. به کنار پنجره که رسیدم، پرده را کنار زدم و حجمی از نور آبی و سنگین ماه به داخل هجوم آورد و سایه روشن  شکل اشیا درون اتاق را بر هم زد. انگار که با منظره اتاق جدیدی مواجه شده ام.
احساس می کردم در برابر این نو شدن اشیا و در برابر منظره پیش رو باید عکس العملی از خود نشان دهم و بهترین چیزی که به ذهنم خطور کرد، آن بود که سیگاری بگیرانم. پاکت سیگار خالی شده بود و  ناچار به گرفتن قلم روی میز، بین لبهایم قناعت کردم.
روی مبل، یله خود را رها کردم و به درختان پشت پنجره خیره نگاه کردم. نسیم ملایمی به میان برگها می دوید. شاخه های درختان در میان یکدیگر می رقصیدند؛ انگار که دو دلداده در زیر نور ماه به عشق بازی مشغول باشند.
فکر کنم که ابتدا سایه نیش خندی بر روی لبانم شکل گرفت و سپس لبخند زدم.بعد از آن با صدای بلند خندیدم. دیگر صدای قهقه ام در گوشهایم و در خانه می پیچید و پیش چشمانم دوباره تار شده بود، با این وجود انگار سکوت خانه سنگین تر شده بود.  سرم سنگین بود و خود را قادر به آن نمی دیدم که از جای خود بلند شوم.
از جا که بلند شدم، پرده را دوباره کشیدم و خود را به دستشویی رساندم. چراغ را که روشن کردم، برای مدت کوتاهی نمی توانستم چشمها را باز کنم. انگشتانم را پیش چشمانم گرفتم و از میان آنها کم کم چشمها را باز کردم به چهره مخدوش خود در آینه نگاه کردم. دستم را برداشتم. چهره داخل آینه کامل شد؛ یعنی بینی و چشمها و لب و باقی همه در جای خود بودند اما چیزی در این میان کم بود. به چهره داخل آینه که خیره شدم، چشمها و عمق تاریک آنها توجه من را به خود جلب کرد. صورتم را جلوتر بردم، هرچه بیشتر دقیق می شدم، این چشمها بیشتر غریبه می نمودند.  انگار که این عمق تاریک که بی انتها می نمود، من را به سوی خود می کشید. آ
نقدر نزدیک شدم که سردی سطح آینه بینی درهم فشرده ام را می آزرد. با وجودی که چشمانم کاملاً تر شده بود، پلک نمی زدم. سرانجام ناچار شدم. در کسری از ثانیه به بیرون پرتاب شدم و همه چیز همان شکل آشنای سابق را به خود گرفت. پلکهایم بر روی هم می رفت و توان باز نگه داشتن آنها را نداشتم. به رحم سفید و سرد وان حمام پناه بردم و در خود گره خوردم.
چشمهایم را به سفیدی پیش رو دوخته ام و دستانم را با شدت بیشتر به دور زانوها گره می زنم.
خواب چشمهایم را می رباید.

سه نقطه دوست داشتنی

روزهای اول، شما خانوم سه نقطه بودی، من هم آقای شیرازی. مدت زیادی نگذشت که من شدم آقای امین، اما شما همون خانوم سه نقطه بودی. تا اینکه من شدم امین و شما هم شدی سه نقطه خانوم. به هر حال فکر نمی کنم که به یاد بیاری اما خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تونستم به شما بگم سه نقطه. بعد از این برای من که انگار در خواب و رویایی شیرین گذشت. شما شده بودی سه نقطه عزیزم. حالا دیگه برای من فقط سه نقطه نبودی؛ عزیزم، گلم، زیباترین و بسیاری صفات منحصر به فردی که انگار فقط من در شما تشخیص می دادم. اما با این همه من برای شما همون امین بودم. امین ساده!. خوب با خوش بینی مثال زدنی، باید بابت همین از شما ممنون باشم که برای شما اهوی، مرتیکه، خاک برسر و ... نشدم و نزول من در چشمان شما به اینجا رسید که دیگه امین نبودم و شده بودم « ببین» که شما در اول هر جمله به جای اسم من به کار می بردی. دیگر نه امین ام نه شما را می بینم اما شما برای من هنوز سه نقطه عزیز ماندی.    

پینوشت : تمامی شخصیتهای این داستان کوتاه غیر واقعی هستند و هرگونه شباهت ایشان با شخصیتهای حقیقی تصادفی است.