دخترک در ایوان
درحریر آفتاب
ولعی بود در دل مرد
چشمهای حریصش طمع خوردن داشت
ولع خوردن این گل نشکفته روز
صورت گلگون دختر
پشت برگهای درخت
سایه ها را دزدید
مرد هوشش را داد
راه را گم کرد
تنشش با دیوار
سبب خنده دختر شد.
نازلی خانم :
شاعر نیستم ولی شاعران را دوست دارم
موید
به به!!!
مرحبا!!!
این وبلاگ شعر کم داشت که شما زحمت اش رو کشیدی!!!
مرحبا به این دختر!!!