دست اش را بر آرنج همراهش انداخته و با سر فروافتاده راه می رفت. به آهستگی قدم برمی داشتند. پشت سر آنها راه می رفتم. با خود فکر کردم که یکی نمی بیند و همراهش نمی تواند به دلخواه خود قدم بردارد. از شکل قدم برداشتن اش حس کردم که با کمی آزردگی قدمهایش را با دختر هماهنگ کرده. دیگر من هم به آهستگی قدم برمی داشتم.!
کنجکاو شدم که چهره آنها را هم ببینم. به کنارشان رسیدم. از زیر چشم نگاهی انداختم. در دست دیگر دختر دفترچه کوچکی بود و قطعه شعری که حدس زدم سروده خودش باشد برای پسر می خواند. چشمها را در چشم خانه می چرخاند و لبها را به هم می فشرد و دست آزاد اش را مشت کرده بود و به نرمی جلو و عقب می برد.
نمی توانستم نخندم. از آن دو گذشتم و توجه ام را به زوجی که از روبرو می آمدند معطوف کردم.
تو دوباره جو گیر شدی و در مورد دخترها چرند گفتی!
فکر میکردم دیگر نمی نویسی.
بلاگت تو لیست به روز شده ها بالا نمی آمد.
آره دقیقا یاد خودم افتادم که داستانهای احمقانه ام رو برای او می خوندم... البته در مقابل من هم مجبور بودم به مذخرفاتش در مورد اتفاقات مسخره اون روزش گوش بدم!!