برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

چشم سوم!!!

قبل از آنکه بتوانم به یاد بیاورم که صدای ضربه های پا که به زمین کوبیده می شد من را به یاد چه چیزمی اندازد٬ با برخورد ناگهانی پسر ریزنقش به سختی به جلو پرتاب شدم. کیف مشکی رنگ و کهنه ای را در بغل می فشرد. برای لحظه ای کوتاه در چشمان یکدیگر نگاه کردیم و او به همان سرعت از من دور شد.

در آن لحظه آخرین چیزی که برایم اهمیت داشت داستان برخورد ام با آن پسر و فرار کردن او و مرور خاطرات بود. ما دستهای یکدیگر را می فشردیم و شانه هایمان را به یکدیگر می سائیدیم. کف دستها عرق کرده بود و ما حاضر نبودیم برای لحظه ای از یکدیگر فاصله بگیریم.

خیلی ساده؛ هیچ نمی دانستم در پیرامون ام به درستی چه می گذرد و رنگها و آدمها و اشیاء در پیش چشمانم به نرمی حرکت می کردند و بهتر است بگویم می رقصیدند. آنقدر به چهره اش چشم می دوختم تا دست آخر سر برمی گرداند و نگاهمان به هم دوخته می شد و بعد از آن تنها می خندیدیم.

در برابر فروشگاهی که وسایل صوتی و تصویری می فروخت تنها به این دلیل ایستاده بودیم که  شاید رسیدن را به تأخیر بیاندازیم.

توجه ام به آنچه از تلوزیون صفحه تخت بزرگ نمایش داده می شد جلب شد. در ابتدا تحلیل چیزی که می دیدم برایم سخت بود. تصویری با زاویه دید از بالا به پائین٬ زن و مردی در قاب تصویر که بسیار برایم آشنا به نظر می رسیدند. صورتها قابل تشخیص نبودند و تنها چیزی که توجه را بیشتر از همه به خود جلب می کرد حالت ایستادن آنها در کنار یکدیگر بود که در آستانه گره خوردن در یکدیگر بودند.

آن دو در قاب تصویر ایستاده بودند و آدمهای دیگر به سرعت از پشت سر آنها می گذشتند انگار که آن دو در لحظه ای از زمان متوقف شده باشند. چیزی در ایستادن آنها بود که من را آزار می داد.گویی دو عنصر ناهمگون را در قاب تصویر قرار داده باشیم و برای نشان دادن بیشتر این تضاد پیوند اندام آنها را به نمایش گذاشته باشیم. تضادی که بیشتر از آنکه بیرونی باشد٬ درونی است. نمی دانستم چه طور چنین حسی در من ایجاد شده در حالی که نمی توانستم چهره آنها را ببینم و جای دوربین و موقعیت آنها ثابت بود وهیچ داستان خاصی دیده نمی شد.

تلاش می کردم بلکه بتوانم چهره آنها را نشخیص دهم تا بتوانم دلیلی برای این حس که آنها برایم آنقدر آشنا و بی هیچ نقابی به نظر می رسیدند٬ بیابم. تا این که زن سربرگرداند و به دوربین خیره شد. جریان سرد و نمناک عرق بر پشت ام با کمی لرز همراه شد٬ تلاش می کردم که به صفحه تلوزیون نگاه نکنم. دیگر شنیدن صدای او که می گفت :‌ من رو می بینی عزیزم؟! و یا سر بالا بردن من لازم نبود.

تنها حس می کردم که از او فاصله می گیرم و دست ام کشیده می شود آنقدر که در دو سوی خیابان قرار می گیریم و دست ام در دست اش لحظه به لحظه سردتر می شود. شاید حرارت  دست او بالاتر می رفت. نمی دانم. تنها دلم می خواست هر چه زودتر برسیم قبل از آنکه دست او یخ ببندد و یا دست ام بسوزد.   

نظرات 1 + ارسال نظر
نازلی شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 16:44

من درست نفهمیدم چی شد اون دو تا تصویر همون دو نفر بودن بعد چرا اون یارو اینهمه حالش بد شد. اصلا چی شد که حالش این همه بد شد؟ باید برام توضیح بدی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد