-
تصور کن!
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1388 23:27
تصور کنید که در سالهای طلایی جوانی به سر می برید و همه چیز بر وفق مراد شماست. تا اینکه در یک حادثه تراژیک و در عین حال غیر منتظره قدرت بینایی خود را از دست می دهید. خیلی ساده و بدون درد. از ذکر همه دردها و رنجهایی که ممکن است متحمل شوید خودداری می کنیم. چه دلیلی دارد که در این فرصت کم و در میان همین جملات کوتاه، برسر...
-
۱۰۰۱
شنبه 29 فروردینماه سال 1388 00:29
من ۱۰۰ روش می دانستم و به آن می بالیدم. او ۱۰۱ روش می دانست و احساس غرور می کرد. بعد از رفتنش٬ هنوز بهترین خاطره ای که در ذهن دارم٬ همان یک دیدار تصادفی در کتابخانه است. * * * پدر بزرگ تنها یک روش می دانست. مادربزرگ نیز از او آموخت. در ازای آن به ۱۰۰۱ روش به یکدیگر محبت کردند. بعد از رفتن مادربزرگ٬ هر روز ۱۰۰۱ بار...
-
در ستایش...
جمعه 7 فروردینماه سال 1388 00:20
ماده گاوی در خانه دارم. هر صبح که در رختخواب من بیدار می شود، باید به یادش بیاورم که گاو است.
-
آنقدر که...
چهارشنبه 21 اسفندماه سال 1387 01:19
آنقدر که می توانست خود را جابجا کرد. چانه اش را بالا گرفت تا گردن چروکیده اش که در سایه سر بزرگش مانده بود، زیر تابش آفتاب گرم شود. بیهوده تلاش کرد تا یکی از چرخهای صندلی را به عقب براند تا نیمه راست بدنش را در معرض تابش آفتاب قرار دهد. دستش را دراز کرد. عینکش بر روی کتاب مانده بود. عینک را به چشمانش زد. منظره...
-
سوال
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1387 23:40
کدوم رو انتخاب می کنی؟ اینکه عاشق باشی؟ یا همیشه در سایه یک عشق زندگی کنی؟
-
جهنم
جمعه 25 بهمنماه سال 1387 00:47
روی تخت دراز کشیده و نرمی گسترده زیر اندامم و پارچه نازک و لطیفی که بر روی خود کشیده بودم حس آرامش بخشی به من می داد، اما می دانستم که این رویایی بیش نیست و سنگهای گداخته جهنمی وجود من را دربرگرفته اند. خنکایی که از دستگاه تهویه مطبوع به سمت من می وزید و بر سطح پارچه سفید کشیده شده روی من موجهای ظریفی ایجاد می کرد،...
-
کودک درون!
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1387 23:06
کودک درونم بیمار است. حیاط خلوت احساسهای کودکیم را ویران کردم و باغچه ای با گلهای به رنگ شهوت در آن پروراندم. بازیچه هایم را با دسته گلِِ پژمرده یٍ عشقهای نافرجام، صداقتم را با جاه طلبی، معصویتم را با هوسِ هراس آورِ شهروند نمونه بودن، در میان آدمها، طاق زده ام. کودک درونم را در اعماق وجود تاریکم جستجو می کنم. او را در...
-
عشق یا چیزی شبیه به این
شنبه 12 بهمنماه سال 1387 00:32
عزیزم! به چشمهای من نگاه کن! سرت رو بالا بگیر! دلم می خواد که راستش رو به من بگی! چه چیزهایی تو وجود من دیدی که به خاطر اونها ٬ عاشقم شدی!... حتماْ یه چیزهایی هست! آخه می خوام هر چه زودتر تک تک اونها رو از وجودم پاک کنم!
-
هیستریا
چهارشنبه 25 دیماه سال 1387 23:36
پر از اندیشه ی خالی شدن٬ لبریز نفرتِ عاشق شدن٬ در هیاهویی پر اضطراب٬ به امید آرام شدن٬ و سیگاری که گوشه ی لبِ خشکیده٬ آویزان می ماند؛ به امیدِ دمی٬ از وحشتِ تنهایی٬ رها شدن. پینوشت : ۱- فیلمبرداری «هیستریا» تمام شد. ۲- مثل همیشه : کار بعدی همه ایده آلهایی که تو این کار محقق نشدن٬ به حقیقت می پیوندند. ۳- زهی خیال...
-
دوستت دارم ها!
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1387 23:31
"دوستت دارم!". این جمله را می خوانی، از خود می پرسی که آیا مخاطب این جمله، تو هستی؟ و من به نوشتن درباره تو ادامه می دهم، آنقدر که دلت می خواهد، بدون شک مخاطب آن، تو باشی.اگر قبلاً من را دیده باشی، سعی می کنی که خاطره اولین دیدار را زنده کنی. نه به این خاطر که من شاهزاده رویاهات هستم، نه! تنها به این دلیل که...
-
بهانه
جمعه 15 آذرماه سال 1387 12:21
حفظ حریم جنسی بهانه بود ؛ محبتت را از من دریغ کردی!
-
پل
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1387 23:31
- بله ؟ بفرمایید؟! - سلام! - سلام ٬ تویی؟ - بله٬ مگه شماره ام نیافتاده؟ - دقت نکردم! بگو! - هیچی٬ فقط گفتم اگر وقت داشته باشی کمی با هم صحبت کنیم! - الان؟! - آره! البته نمی خوام خیلی وقتت رو بگیرم ٬ خیلی کوتاه! - متوجه نمی شم! دلت می خواد توی یه مدت کوتاه درباره چی حرف بزنیم؟ - درباره هر چیزی! - توقع نداری که الان...
-
آزمون شخصیت شناسی
دوشنبه 20 آبانماه سال 1387 00:15
سوال : شما صاحب یک اتومبیل با امکانات رفاهی مناسب هستید٬ اما این وسیله نقلیه به غیر از شما تنها برای یک نفر دیگر جا دارد. حال فرض بفرمایید که شما برای انتخاب هم سفر خود از بین سه نفر زیر تنها یک حق انتخاب دارید٬شما کدامیک را انتخاب می کنید ؟ الف - بانویی سالخورده ب - دختر رویاهایتان ج - بهترین دوست تمام زندگی شما پاسخ...
-
عکس من بر عکس تو
یکشنبه 12 آبانماه سال 1387 00:10
آن عکس دسته جمعی را به خاطر داری؟ هزار و یک بار آن را ظاهر کردم٬ به امید آنکه شاید٬ فقط شاید یکبار٬ من و تو در آن میان کنار هم قرار گرفته باشیم و آن چهره هایی که به گفتن «چیز»ی ٬ شادی و سرورشان را به رخ می کشند٬ بین من و تو٬ جدایی ما را به سور نشسته٬ نباشند.
-
آفتاب نیمروز
دوشنبه 6 آبانماه سال 1387 23:56
دیگر ادامه نمی دهم؛ وعده دیدار ما صلاة ظهر٬ که در نگاه عمیق و خیست غرق نشوم؛ بل در سیاهی آنچه چشمهایت را از من ربوده٬ ساده٬ تکرار شوم.
-
تنها که هستی!
شنبه 4 آبانماه سال 1387 01:19
دستها را که از هم باز می کنی، تنها جریان سرد هواست که به آغوش می کشی. چشمها را که باز می کنی و به نقطه ای دردوردست خیره می شوی، سهم تو سوزش چشم است و اشک هایی که پیش چشمانت را تار می کنند. شروع به راه رفتن که می کنی، تنها صدای قدمهایت در گوشت می پیچد و سایه ات که تو را دنبال می کند. دستهایت تنها یکدیگر را لمس می کنند،...
-
لذتهایم٬ دوباره!
پنجشنبه 18 مهرماه سال 1387 13:59
لذتی را از نو شناخته ام؛ که دیگر ستاره ها را ، در آسمان بشمارم؛ نه در شب چشمان تو ! باز همِ دیگر قدم زدن درهر کوچه و پس کوچه؛ نه پا به پا، به دنبال سایه ی تو! دست نوازش بر تنه تک درخت کوچه ای که با هم از آن گذشتیم؛ نه دست من، ملتمس، در پی دست گریزان تو! دیگر سرودن هرآنچه در دل دارم؛ بی قافیه تو، بی ردیف دوستت دارم؛ نه...
-
ایستگاه قطار
جمعه 29 شهریورماه سال 1387 01:41
سالن ایستگاه قطار را روی سر خود گذاشته بود. مردک نمی دانست که چه می خواهد؛ پرخاش می کرد و داد و بیداد به راه انداخته بود. چشمهایش در چشمخانه می چرخید و گاهی برای چند ثانیه ای آنها را می بست و به شدت هوا را بو می کشید؛ انگار که می توانست بوهایی را که در هوا جریان داشتند استشمام کند. ما به او نگاه می کردیم و هیچ عکس...
-
سرانجام خواب چشمهایم را می رباید!
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1387 01:05
به سراغ کتابخانه رفتم و اولین کتابی را که نگاه من را به خود معطوف کرد، از قفسه بیرون کشیدم و خیره به آن نگاه کردم. نمی توانستم نگاهم را بر روی عنوان کتاب متمرکز کنم و هرچه تلاش کردم، کمتر دیدم. پیش چشمانم تار شده و گونه هایم خیس بود. کتاب را باز کردم. در صفحه اول کتاب تنها طرح گنگی از یک امضا دیده می شد و تاریخی که به...
-
سه نقطه دوست داشتنی
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1387 00:28
روزهای اول، شما خانوم سه نقطه بودی، من هم آقای شیرازی. مدت زیادی نگذشت که من شدم آقای امین، اما شما همون خانوم سه نقطه بودی. تا اینکه من شدم امین و شما هم شدی سه نقطه خانوم. به هر حال فکر نمی کنم که به یاد بیاری اما خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تونستم به شما بگم سه نقطه. بعد از این برای من که انگار در خواب و...
-
لذت دوباره
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1387 00:46
لذتی را از نو شناخته ام؛ دیگر ستاره ها را٬ در آسمان بشمارم؛ نه در شب چشمان تو!
-
افسانه سیزیف
شنبه 5 مردادماه سال 1387 23:50
گاهی با خود فکر می کنم که اگر سیزیف در قرن ما می زیست به جای آن که آن سنگ گران را بی هیچ سودی تا بالای کوه ببرد، دچار چه نفرینی می شد؟ در آن لحظات فکر می کنم که شاید او نفرین می شد که با خون خود بر روی کاغذی که بعد از هربار نوشتن بی درنگ دوباره سفید می شود، بنویسد و بنویسد و باز هم بنویسد. بی آنکه حتی مخاطبی در کار...
-
لبه تیغ
شنبه 15 تیرماه سال 1387 23:31
به چهره خود در آینه خیره نگاه کرد. به دنبال تصویری از گذشته ای که دیگر آن را به خاطر نمی آورد به روبرو خیره ماند. نگاهش را از چینهای ظریف اطراف چشم به پایین لغزاند و ناگهان رویایی از دست رفته را به خاطر آورد. چشمهایش را که در چشمخانه می لرزیدند به انحراف مختصر بینی متمرکز کرد. هیچ چیز را نمی توانست به خاطر بیاورد. همه...
-
سوء تفاهم
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1387 00:29
دست نمناکش را در جیب کتش فرو برد! کف دست عرق کرده اش را در جیب بالا و پایین کشید. زن جوان را از دور دید که می آمد. دستش را بیرون کشید و تلاش کرد بدون جلب توجه, با فوت کردن, دستش را خشک کند. زن جوان کنار او رسید و سلام داد, اما دستش را پیش نیاورد و کمی دور از او ایستاد. احساس کرد که پشتش خیس شده است. فکر کرد که باید...
-
اگر!!!
دوشنبه 3 تیرماه سال 1387 23:02
شاید باید که تو نبودی؛ من آنوقت آدم می ماندم!
-
غرور
شنبه 1 تیرماه سال 1387 18:18
صدای موزیک فضای ستون دار سالن را پر کرده بود. همه خانم ها با لباسهای رنگی و موهای مرتب در حال رقص بودند. بعضی شادی میکردند. عده ایی حسادت ، عده ایی فضولی. اما بغضی گلوی او را پر کرده بود و احساس میکرد هر لحظه امکان دارد زیر گریه بزند. صندلی کناری خالی بود. دیگر کسی مدام نمیگفت ، میوه بخور. شیرینی بخور. کسی به فکرش...
-
آقا!!!
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 00:36
آقا!! من که خدمتتون عرض کردم! خانوم که از خانه رفتن؛ من پستوخانه بودم! آقا! شاید زود برگردن خانوم! خانوم را که شما می شناسید؛ دلشون کوچکه؛ حرفی می زنن؛ بی منظور؛ آقا! شربت بیارم خدمتتون؟! آقا! من که منظوری نداشتم! خواستم حرفی زده باشم! اصلاً شاید روی بام باشن! خبر دارین از علاقه شون به ماه شب چهارده! خوب آدم دلش می...
-
زیبایی مقدس
دوشنبه 20 خردادماه سال 1387 23:40
تشنگی من٬ آب را مقدس کرد.! به عشق دست نیافته اندیشیدم٬ و تو زیبا شدی!
-
قصه!
جمعه 10 خردادماه سال 1387 01:57
قصه از کجا شروع شد؟ از جایی که مرد رویاهایِ زنِ قصه٬ تصمیم گرفت که کمی به خود فکر بکند. زن قصه٬ چیزهای بسیاری را تحمل کرده بود. رنجها و مشقتهای بسیار؛ اپیلاسیون؛ برداشتن ابرو؛ سوختن زیر آفتاب ساحلی و حتی شکستن ناخن انگشت سومش در یک سانحه. اما نمی توانست چنین حرکتی را برتابد٬ حتی اگر از مرد رویاهایش سر بزند. پس به این...
-
مشق ذهن
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1387 01:08
دلم می خواهد باران ببارد، نه برای اینکه دلم گرفته است؛ تنها به این جهت که نمی دانم چه آرزویی کنم! عشق ورزیدن یعنی چه؟ آیا چیزی بیش از آن است که من در حق خودم و به خاطر تو مرتکب شدم؟ گوشه تخت خود کز می کنم. تختم بزرگتر از هر زمان دیگر شده است و من نمی توانم همه وسعت آن را پر کنم. کلمات را تنها در کنار هم می چینم، نه...