دست نمناکش را در جیب کتش فرو برد! کف دست عرق کرده اش را در جیب بالا و پایین کشید. زن جوان را از دور دید که می آمد. دستش را بیرون کشید و تلاش کرد بدون جلب توجه, با فوت کردن, دستش را خشک کند.
زن جوان کنار او رسید و سلام داد, اما دستش را پیش نیاورد و کمی دور از او ایستاد. احساس کرد که پشتش خیس شده است. فکر کرد که باید طوفانی در بگیرد تا عرقش خشک شود.
وبلاگتون زیباست و مطالبش خواندنی...
در ضمن خوشحال میشیم قدم رنجه کنید و آغاز رمان هجده هزار صفحه ای سی جی ام: ویگو مورتنسن نوشته سارا صولتی را مطالعه کنید. این براستی باعث افتخار ماست که "شما" هم آن را بخوانید.
هر چی رو پیش بینی کنی برعکس میشه. قوانین مورفی یادت نره امین جوووووووووووون.
امین جووون
چرا پست نمیزاری امین جوووووون
امین جووووووووووون خوب پست بزار امین جووووووون
همینو میخواستم فقط بگم امین جووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون
وا !!! چه حرفا...
باید به این فکر می کرد که الان که از اینجا رفتم با یه زن جوان دیگه هم قرار دارم... و بعدش هم با یکی دیگه.....
اونوقت بهتر جواب می گرفت....
چقدر هم این سوئ تفاهم ها بین آدم ها مشترکن !
درود دوباره نه امین جان تعارف نکردم کارت درسته...رو اون قضیه که گفتی فکر میکنم چون منطقی به نظر میاد از نقدهات واقعا ممنونم
بعضی تلاشها چقدر مذبوحانه اند!
شاید چون توشون اون صداقتی که باید باشه نیست و یه رندی داره که آخرش منجر به همین که گفتین می شه!
راستش من نظر شما رو رد نمی کنم!
اما قصد داشتم که کمی رندی رو متوجه زن جوان بکنم!
انگار که همه چیز را از اول دیده و خیلی ساده از سر رندی تصمیم گرفته که مرد جوان را معذب کند!