برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

لبه تیغ

به چهره خود در آینه خیره نگاه کرد. به دنبال تصویری از گذشته ای که دیگر آن را به خاطر نمی آورد به روبرو خیره ماند. نگاهش را از چینهای ظریف اطراف چشم به پایین لغزاند و ناگهان رویایی از دست رفته را به خاطر آورد. چشمهایش را که در چشمخانه می لرزیدند به انحراف مختصر بینی متمرکز کرد. هیچ چیز را نمی توانست به خاطر بیاورد. همه تصاویر در پس پرده ای پنهان شده بودند و تلاش او برای کنار زدن آن پرده بی نتیجه بود. تنها همان رویا بود که او را رها نمی کرد. ذهنش را بر روی آن متمرکز کرد. چهره ها کم کم در پیش چشمانش جان گرفتند. اما همه آنها بسیار به او شباهت داشتند. نمی دانست که این تأثیر نگاه مستقیم او به آینه است، یا تأثیر این فراموشی غم انگیز.
چشمها را بر هم فشرد مگر بتواند چهره ای که او را به گذشته پیوند دهد، بازشناسد. حتی به خاطر نمی آورد که چه زمانی تصمیم گرفته بود که همه چیز را به فراموشی بسپارد و شاید فراموشی تصمیم او نبود. از آن میان چهره زنی، شاید دخترکی به آهستگی از باقی تصاویر جدا شد. شیر آب را باز کرد و با چشمان بسته به صورت خود آب پاشید؛ شاید آن چهره وضوح بیشتری پیدا کند. تنها چیزی که حس کرد، خنکای گزنده آب سرد بود. دختر از میان کوچه ها و گذرهایی که انگار تنها برای فراری دادن دختر بنا شده بودند، از او می گریخت. گاهی تصویری آشنا و یا خانه ای که خاطره ای را زنده می کرد، در برابر دیدگانش شکل می گرفت، ولی پیش از آنکه خاطره ای را در ذهن او بیدار کنند، اشیاء و مکانها در هم آمیخته می شدند. تنها مهی می ماند که از سنگینی آن نفس کشیدن برایش مشکل می شد.
چشمها را باز کرد. درمانده به دستهای خود که زیر جریان آب گرفته بود، گنگ و حیرت زده، نگاه کرد. نگاهش از دستها به تیغ ریش تراشی کنار سینک دستشویی حرکت کرد. انعکاس نوری که بر لبه تیغ می تابید، تصویری درهم ریخته در پیش چشمانش به وجود آورد. تیغ را با دو انگشت برداشت و در برابر آینه گرفت و به آن چشم دوخت آنگاه توانست انعکاس چهره زن را به وضوح بر روی لبه برنده و صیغلی آن ببیند. ناگهان همه چیز را به خاطر آورد. اشیاء، آدمهایی که نباید به زندگی او راه می یافتند. آنهایی که او هرگز رفتن آنها را نمی خواست، اما رفته بودند. به یاد آورد که چرا به آنجا وارد شده بود و درست پیش از آن چه چیزهایی را از سر گذرانده بود.
آنگاه تنها دلش می خواست که دیگر نباشد.
نظرات 3 + ارسال نظر
نجمه(ستاره) شنبه 15 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 23:44

خیلی دوستش داشتم. یه تصویر خیالی زنده. از اونایی که انگار حرف توٍ از زبان یکی دیگه. یه لحظه ناب که بعضی هامون تجربش کردیم............................................وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی.

نازلی سه‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 15:24

اصلا هم خوب نبود کی میخواهی از این تیغ بکشی بیرون بابا بیخیال خودکشی . کشتی مارو بچه.
امین جووووووووووووووووووووووووووون شاد بنویس.

کورش چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 13:32 http://www.kouhdaragh.blogsky.com/

درود اول از همه بگم نظرت در مورد داستان کوتاهم بسیار سازنده هیجانی کننده و قشنگ بود و به همین دلیل تغییر دادم وجدا بهتر شد.با خوندن این متنت و اون تغییر پیشنهادی دیدم ماشالا خوب بارت هست از رموز داستان نویسی و بدون اغراق این قصت جدا قشنگ بود و خوب منظورت رو رسوندی به خصو ص چند خط اخرش.از اشنایی باهات خیلی خوشحال شدم و حداقل برای بهتر شدن داستان نویسم هم که شده میام این وب از این به بعد مرسیی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد