-
ده
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1385 14:15
در یک دم همگی خود را به پائین کشیدند. دانه های ریز عرق بر سطح پوستهای کشیده شان، شتابزده درهر سو برای یافتن سطحی مطمئن که بر آن قرار گیرند یه حرکت درآمدند. آن قدر که می شد از یکدیگر فاصله گرفتند. با یکدیگر برخورد کردند و از یکدیگر جدا شدند. تلاشهای آخر.! به یکدیگر فشرده شدند. لرزشی شدید و سپس هر ده تایشان رها در میان...
-
چراغ
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1385 12:25
کتاب را بستم. برای خاموش کردن چراغ از روی تخت که بر روی آن لمیده بودم، برخواستم. کلید برق را زدم...! بار دیگر...! یک بار دیگر...!! نمیدانستم صبح خواندن داستان را تمام کردهام یا داستان در یک صبح به پایان رسید.!
-
نامه
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1385 15:50
از پنجره خانهاش در بالاترین طبقه برج پانزده طبقه به پائین نگاه کرد. در ذهنش تصوری از سقوط را به تصویر کشید. سیگاری از پاکت بیرون کشید و با کبریت آن را روشن کرد. آمیزهای از بوی گوگورد و کاغذ و توتون حس بویاییاش را تحریک کرد و عضلات صورتش کمی منقبض شد. کبریت را در برابر چشمانش گرفت، رهایش کرد و با نگاهش...
-
می توانستم برگردم و به خورشید نگاه کنم
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1385 15:41
فکرهای گوناگون از سرم میگذرند و ذهنام را به ناکجاآبادی میکشانند که بهترین نتیجه آن احساس تنهایی مفرط در دنیایی است که دیوانهوار در پیش چشمانم تغییر شکل میدهد. افکار درهم و برهم را در گوشهای از ذهنام انباشته میکنم و خود را در حال پیمودن مسیر هر روزه ام به سمت محل کار مییابم؛...
-
۵۹۷
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1385 14:33
اتوبوس خط ۵۹۷ هیچگاه به موقع وارد ایستگاه نمی شد. خوشحال از آنکه کمی بیشتر برای به تاخیر انداختن خداحافظی آخر وقت خواهم داشت٬ نگفته ها را مزه مزه می کردم. اما اینبار٬ اتوبوس خط ۵۹۷ زودتر از هر وقت دیگر وارد ایستگاه شد. وقتی نمانده بود؛ او باید می رفت.
-
داستان
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1385 15:44
بارها آن را خواند. جملات و کلمه های اضافه اش را حذف کرد. می ترسید آن را برای دیگران بخواند. هفته بعد آن را خواند. ضرباهنگ داستان را اصلاح کرد. هنوز می ترسید. ماه بعد آن را خواند. چند خطی به آن اضافه کرد. داستان سر و شکل تازه ای پیدا کرد. هنوز می ترسید. ده سال بعد آن داستان کوتاه به رمانی بسیار بلند بدل گشت. هنوز می...
-
روزهای زندگی
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1385 15:32
روزها از پی هم می گذرند و من دیروزها را زندگی می کنم در یکی از پریروزها دفن ام کرده اند و هر روز فردا را آه می کشم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1385 09:24
دوستم داری؛ نه آنقدر که دوستت دارم؛ و نه آنقدر که دوستش داری. تابستان ۸۳