بارها آن را خواند. جملات و کلمه های اضافه اش را حذف کرد. می ترسید آن را برای دیگران بخواند.
هفته بعد آن را خواند. ضرباهنگ داستان را اصلاح کرد. هنوز می ترسید.
ماه بعد آن را خواند. چند خطی به آن اضافه کرد. داستان سر و شکل تازه ای پیدا کرد. هنوز می ترسید.
ده سال بعد آن داستان کوتاه به رمانی بسیار بلند بدل گشت. هنوز می ترسید.
همیشه آن را به همراه داشت. داخل کیف چرمی کهنه و فرسوده.
بیست سال بعد هنگام عبور از روی تنها پل تنها رودخانه شهر با او روبرو شد؛ مرگ. کیف چرمی بر روی رودخانه رها شد.
در سوی دیگر دریا کودکی بر روی شنهای ساحل کاغذ پاره ای یافت که تنها کلمات یک خط آن قابل تشخیص بود. کلمات به زبان بیگانه برای او نوشته شده بودند. کاغذ را همانجا بر روی شنهای ساحل رها کرد.
تابستان ۸۲
عالی بود خیلی دوست داشتم.