برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

می توانستم برگردم و به خورشید نگاه کنم

فکرهای گوناگون از سرم می­گذرند و ذهن­ام را به ناکجاآبادی می­کشانند که بهترین نتیجه آن احساس تنهایی مفرط در دنیایی است که دیوانه­وار در پیش چشمانم تغییر شکل می­دهد. افکار درهم و برهم را در گوشه­ای از ذهن­ام انباشته می­کنم و خود را در حال پیمودن مسیر هر روزه ام به سمت محل کار می­یابم؛ احساس خوشایندی نیست.

لحظه­ای بسیار کوتاه چشمانم را می­بندم سپس آنها را برهم می­فشارم اما نمی­توانم خود را در هیچ جای دیگری تصور کنم. چشمها را باز می­کنم. برای لحظه­ای می­ایستم. موجی سهمگین از سکوت را حس می­کنم که در پشت سر من شکل گرفته و به دنبالم می­آید. مرا در بر می­گیرد و از من عبور می­کند. جریان سرد آن را بر روی پوستم حس می­کنم.

توان هیچ حرکتی ندارم. همه چیز در برابر چشمانم متوقف می­شود. آدمها بی هیچ حرکتی در جای خود مانده­اند. برگی که در پیش رویم در حال فرو افتادن بر روی زمین بود. در میان آسمان و زمین متوقف مانده است . نگاهم را به زمین می­اندازم. در جذبه سیاهی عیمقی که در پیش پایم شکل گرفته خیره می­مانم. خود را در حالی که با پاهای سست و دستان آویزان بر لبه پرتگاهی مهیب ایستاده­ام می­یابم.

 انگار که در برابر قبری عیمق با تاریکی قیرگون ایستاده باشم که در اندازه و برای من و در پیش پایم آن را کنده­اند تا در آن فرو بلعیده شوم. حرکت کند قطرات ریز عرق را بر پیشانیم حس می­کنم. پیراهن ام مرطوب شده و زانوانم کمی می­لرزند. با تمام اینها چیزی در درونم نمی­گذارد که چشم از آن بر­دارم و به آن پشت کنم. مرا جذب می­کند .حس می­کنم که بخشی از وجودم در اعماق آن است و برای رسیدن به آن چاره­ای جز آنکه به درون آن پا بگذارم ندارم.

سیاهی لرزان دیگری در کنار پایم شکل می گیرد، انگار که پیش از آنکه خود تصمیم بگیرم  به درونش بروم، شروع به بلعیدن من نموده است. نمی­توانم تصور کنم که چه پیش خواهد آمد. تنها بر جای خود مانده­ام تا بلعیده شوم و همه چیز پایان یابد و شاید آغاز شود. تصور می­کنم که  سیاهی به کندی پیش می­رود و فضای عمیق و تاریکی که در پیش پایم شکل گرفته وسعت می­یابد. آنقدر که در کنار آنچه از پیش بود فضایی دیگر با هیبتی شبیه به طرح اندام یک انسان،زن، شکل می گیرد. پیش می­آید آنقدر که شانه­هایش با آنچه در پیش رویم گسترده شده بود می­ساید.

اما در نهایت از آنچه که قبر خود می­پنداشتم جدا می­شود و به نرمی در حال گذشتن از من است. احساس می کنم که زمان بسیار زیادی در برابر فضای تاریکی که در برابرم است، ایستاده ام. قبل از آنکه فضای طرح اندام گونه ای که در برابرم و بر روی زمین شکل گرفته بود از من بگذرد، چشمها را می­بندم و پایم را به سختی بلند می­کنم و به داخل سیاهی وارد می­شوم. صدای برخورد سطح شکننده برگ را بر زمین می­شنوم. بوی عطری را استشمام می­کنم و ضربان قلب زن را می­شنوم که از کنارم می­گذرد.

چشمها را باز می­کنم و به دنبال سیاهی عمیقی که در پیش پایم گسترده به راهم در مسیر هر روزه ام به سمت محل کار ادامه می دهم.

 

نظرات 4 + ارسال نظر
روزبه دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 15:55 http://black2.blogsky.com

سلام...
جالب بود...
وبلاگ خوبی دارید...
موفق باشید

[ بدون نام ] شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 14:07

عمو سلام .
خوشحالم خیلی خوشحالم
باز هم امیدوارم

عمو سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:40

زود باش داری چیکار می کنی ؟ حالا دیگه نمی تونی هر وقت دلت خواست بنویسی !
پنج شنبه منتظر مطلب جدیدم.

[ بدون نام ] جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 15:13

salam atabak...mibinam ke inja ham hey zoodbash zoodbash mikoni, man weblog zadam hey nagi "bayad dastaneto tamoom koni"!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد