فکرهای گوناگون از سرم میگذرند و ذهنام را به ناکجاآبادی میکشانند که بهترین نتیجه آن احساس تنهایی مفرط در دنیایی است که دیوانهوار در پیش چشمانم تغییر شکل میدهد. افکار درهم و برهم را در گوشهای از ذهنام انباشته میکنم و خود را در حال پیمودن مسیر هر روزه ام به سمت محل کار مییابم؛ احساس خوشایندی نیست.
لحظهای بسیار کوتاه چشمانم را میبندم سپس آنها را برهم میفشارم اما نمیتوانم خود را در هیچ جای دیگری تصور کنم. چشمها را باز میکنم. برای لحظهای میایستم. موجی سهمگین از سکوت را حس میکنم که در پشت سر من شکل گرفته و به دنبالم میآید. مرا در بر میگیرد و از من عبور میکند. جریان سرد آن را بر روی پوستم حس میکنم.
توان هیچ حرکتی ندارم. همه چیز در برابر چشمانم متوقف میشود. آدمها بی هیچ حرکتی در جای خود ماندهاند. برگی که در پیش رویم در حال فرو افتادن بر روی زمین بود. در میان آسمان و زمین متوقف مانده است . نگاهم را به زمین میاندازم. در جذبه سیاهی عیمقی که در پیش پایم شکل گرفته خیره میمانم. خود را در حالی که با پاهای سست و دستان آویزان بر لبه پرتگاهی مهیب ایستادهام مییابم.
انگار که در برابر قبری عیمق با تاریکی قیرگون ایستاده باشم که در اندازه و برای من و در پیش پایم آن را کندهاند تا در آن فرو بلعیده شوم. حرکت کند قطرات ریز عرق را بر پیشانیم حس میکنم. پیراهن ام مرطوب شده و زانوانم کمی میلرزند. با تمام اینها چیزی در درونم نمیگذارد که چشم از آن بردارم و به آن پشت کنم. مرا جذب میکند .حس میکنم که بخشی از وجودم در اعماق آن است و برای رسیدن به آن چارهای جز آنکه به درون آن پا بگذارم ندارم.
سیاهی لرزان دیگری در کنار پایم شکل می گیرد، انگار که پیش از آنکه خود تصمیم بگیرم به درونش بروم، شروع به بلعیدن من نموده است. نمیتوانم تصور کنم که چه پیش خواهد آمد. تنها بر جای خود ماندهام تا بلعیده شوم و همه چیز پایان یابد و شاید آغاز شود. تصور میکنم که سیاهی به کندی پیش میرود و فضای عمیق و تاریکی که در پیش پایم شکل گرفته وسعت مییابد. آنقدر که در کنار آنچه از پیش بود فضایی دیگر با هیبتی شبیه به طرح اندام یک انسان،زن، شکل می گیرد. پیش میآید آنقدر که شانههایش با آنچه در پیش رویم گسترده شده بود میساید.
اما در نهایت از آنچه که قبر خود میپنداشتم جدا میشود و به نرمی در حال گذشتن از من است. احساس می کنم که زمان بسیار زیادی در برابر فضای تاریکی که در برابرم است، ایستاده ام. قبل از آنکه فضای طرح اندام گونه ای که در برابرم و بر روی زمین شکل گرفته بود از من بگذرد، چشمها را میبندم و پایم را به سختی بلند میکنم و به داخل سیاهی وارد میشوم. صدای برخورد سطح شکننده برگ را بر زمین میشنوم. بوی عطری را استشمام میکنم و ضربان قلب زن را میشنوم که از کنارم میگذرد.
چشمها را باز میکنم و به دنبال سیاهی عمیقی که در پیش پایم گسترده به راهم در مسیر هر روزه ام به سمت محل کار ادامه می دهم.
سلام...
جالب بود...
وبلاگ خوبی دارید...
موفق باشید
عمو سلام .
خوشحالم خیلی خوشحالم
باز هم امیدوارم
زود باش داری چیکار می کنی ؟ حالا دیگه نمی تونی هر وقت دلت خواست بنویسی !
پنج شنبه منتظر مطلب جدیدم.
salam atabak...mibinam ke inja ham hey zoodbash zoodbash mikoni, man weblog zadam hey nagi "bayad dastaneto tamoom koni"!