برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

نامه

از پنجره خانه­اش در بالاترین طبقه برج پانزده طبقه به پائین نگاه کرد. در ذهنش تصوری از سقوط را به تصویر کشید. سیگاری از پاکت بیرون کشید و با کبریت آن را روشن کرد. آمیزه­ای از بوی گوگورد و کاغذ و توتون حس بویایی­اش را تحریک کرد و عضلات صورتش کمی منقبض شد.

کبریت را در برابر چشمانش گرفت، رهایش کرد و با نگاهش مسیر سقوط آن را در حیاط ساختمان دنبال کرد.

آخرین نامه­ای را که دریافت کرده بود از روی میز کوچک  کنار صندلی راحتی برداشت و به آدرس فرستنده آن خیره شد. صدها بار به این فکر کرده بود که چند نفر دیگر نامه­هایی همانند آنچه او تقریباً هر هفته دریافت می­کرد، می­گرفتند و چه تعدادشان زن بودند و آیا همه آنها نامه ای یکسان می گرفتند یا آنکه از کنار هم قرار دادن نامه­ها در کنار هم مجموعه­ای یکپارچه ساخته می­شد.؟!

روز قبل با این فکر آزار دهنده که چرا او برای خواندن آن دست­نوشته­ها انتخاب شده، به سراغ آدرس جدیدی رفته­بود که دو نامه آخر از آن آدرس برایش پست شده بود. در تمام مدتی که نامه­ها را دریافت می­کرد هیچگاه نیازی به مطرح کردن موضوع با پلیس احساس نکرده بود. پیرمردی سالخورده و همسرش در آن خانه یک طبقه زندگی می­کردند و دیدن آدرسشان برروی پاکت باعث حیرت بسیارشان شده بود. پرس­وجو کردن از اهالی محل هیچ فایده ای نداشت. این آدرس تنها بیانگر آن بود که شاید نویسنده در ماه گذشته از آن کوچه گذشته باشد و ایده نامه های آخرش را از آنجا گرفته باشد و شاید خاطره ای از آن کوچه باعث شده که از آدرس خانه ای در آن نامه­هایش را پست کند.

نامه را از پاکت درآورد و شروع به خواندن قسمتی از آن کرد : « ... در حال تا زدن روزنامه نگاهی به کوچه ای که از برابر آن می­گذشتم انداختم.  از آستانه در خانه­ای، زن جوانی که کودکی را بغل گرفته بود، خارج شد.

ناگهان احساس کردم که این صحنه برایم بسیار آشناست. اما نمی­دانستم که آیا آن زن را جایی در گذشته دیده بودم یا آنکه تنها در رویاهایم این واقعه را از سر گذراندم و حال یک بار دیگر و در دنیایی دیگر همه آن را مو به مو از سر می­گذرانم.

احساس ناتوانی کردم. در کسری از ثانیه جریان فکرم در دایره ای گرفتار شده بود و تنها دست و پا می­زدم و می­خواستم بدانم که در کدام مقطع از زمان در حال تکرار شدن هستم. میلیونها سال قبل زیسته ام و دوباره و دوباره و دوباره خواهم زیست...»

نامه را بست از پنجره به آسمان خیره شد. خاکستر سیگار را در استکان چای نیم خورده اش تکاند و به سمت دستشوئی رفت. روبروی آینه ایستاد و به چهره خود در آن خیره شد.

به این فکر می کرد که آیا این اتفاق بار دیگر به همین صورت برای او نیافتاده بود؟ شاید تکرار بی وقفه در زمان برای او مساوی با دستشوئی رفتن بود. شاید او نیز میلیونها سال قبل زیسته و نسلی از خود به وجود آورده بود. در این صورت هیچ تضمینی وجود نداشت که روزی دلداه یکی از نسل خود نشود. احساس کرد که چقدر آدمهای اطرافش شبیه او هستند.  انگار که در تک تک آنان تکرار شده و این تکثیر تا میلیونها سال دیگر ادامه خواهد یافت.

به یاد آورد که چقدر از اینکه در تنهایی بمیرد وحشت دارد و نمی­دانست که تاکنون چند بار در تنهایی مرده است. نگاهش را از چهره اش در آینه که درهم ریخته و تار می­دیدش، گرفت. از دستشوئی بیرون آمد، در یک کاسه چینی برای خود چای ریخت. از خود پرسید که آیا هرگز در مشرق زمین زندگی کرده است یا نه؟ لبانش لرزید و لبخند کوچکی بر لبانش شکل گرفت. شاید او در تمام زمین زندگی کرده بود و این عطش بی پایانش برای سفر نه برای آشنا شدن با سرزمینهای بیگانه که تنها برای به یادآوری خاطراتی است که در هر کدام از آنها دارد.

صدای توقف آسانسور او را به خود آورد. صدای قدمهای آشنای سرایدار که پای چپ را بر روی زمین می کشید فضای راهروی بیرونی را پر کرد. دلش فرو ریخت و نگاهش به در ورودی ساختمان خیره ماند. پاکت سفیدی که بی تردید برای او بود از زیر در به داخل سرانده شد.

نظرات 3 + ارسال نظر
حامد سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 16:13 http://joojetighi.blogsky.com

سلام
خوب بود ...بی نظیر... خسته نباشی
یسر به من بزن بگوو با تبادل لینک موافقی...

سولماز چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:21

آشناتر از آنی است که فکر می‌کردم

nazlisepehr چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 18:17

این همون داستانی که سر کلاس همه با هم صحبت کردیم نه؟ همون که یه یارو یه سری نامه باش می‌یاد؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد