از پنجره خانهاش در بالاترین طبقه برج پانزده طبقه به پائین نگاه کرد. در ذهنش تصوری از سقوط را به تصویر کشید. سیگاری از پاکت بیرون کشید و با کبریت آن را روشن کرد. آمیزهای از بوی گوگورد و کاغذ و توتون حس بویاییاش را تحریک کرد و عضلات صورتش کمی منقبض شد.
کبریت را در برابر چشمانش گرفت، رهایش کرد و با نگاهش مسیر سقوط آن را در حیاط ساختمان دنبال کرد.
آخرین نامهای را که دریافت کرده بود از روی میز کوچک کنار صندلی راحتی برداشت و به آدرس فرستنده آن خیره شد. صدها بار به این فکر کرده بود که چند نفر دیگر نامههایی همانند آنچه او تقریباً هر هفته دریافت میکرد، میگرفتند و چه تعدادشان زن بودند و آیا همه آنها نامه ای یکسان می گرفتند یا آنکه از کنار هم قرار دادن نامهها در کنار هم مجموعهای یکپارچه ساخته میشد.؟!
روز قبل با این فکر آزار دهنده که چرا او برای خواندن آن دستنوشتهها انتخاب شده، به سراغ آدرس جدیدی رفتهبود که دو نامه آخر از آن آدرس برایش پست شده بود. در تمام مدتی که نامهها را دریافت میکرد هیچگاه نیازی به مطرح کردن موضوع با پلیس احساس نکرده بود. پیرمردی سالخورده و همسرش در آن خانه یک طبقه زندگی میکردند و دیدن آدرسشان برروی پاکت باعث حیرت بسیارشان شده بود. پرسوجو کردن از اهالی محل هیچ فایده ای نداشت. این آدرس تنها بیانگر آن بود که شاید نویسنده در ماه گذشته از آن کوچه گذشته باشد و ایده نامه های آخرش را از آنجا گرفته باشد و شاید خاطره ای از آن کوچه باعث شده که از آدرس خانه ای در آن نامههایش را پست کند.
نامه را از پاکت درآورد و شروع به خواندن قسمتی از آن کرد : « ... در حال تا زدن روزنامه نگاهی به کوچه ای که از برابر آن میگذشتم انداختم. از آستانه در خانهای، زن جوانی که کودکی را بغل گرفته بود، خارج شد.
ناگهان احساس کردم که این صحنه برایم بسیار آشناست. اما نمیدانستم که آیا آن زن را جایی در گذشته دیده بودم یا آنکه تنها در رویاهایم این واقعه را از سر گذراندم و حال یک بار دیگر و در دنیایی دیگر همه آن را مو به مو از سر میگذرانم.
احساس ناتوانی کردم. در کسری از ثانیه جریان فکرم در دایره ای گرفتار شده بود و تنها دست و پا میزدم و میخواستم بدانم که در کدام مقطع از زمان در حال تکرار شدن هستم. میلیونها سال قبل زیسته ام و دوباره و دوباره و دوباره خواهم زیست...»
نامه را بست از پنجره به آسمان خیره شد. خاکستر سیگار را در استکان چای نیم خورده اش تکاند و به سمت دستشوئی رفت. روبروی آینه ایستاد و به چهره خود در آن خیره شد.
به این فکر می کرد که آیا این اتفاق بار دیگر به همین صورت برای او نیافتاده بود؟ شاید تکرار بی وقفه در زمان برای او مساوی با دستشوئی رفتن بود. شاید او نیز میلیونها سال قبل زیسته و نسلی از خود به وجود آورده بود. در این صورت هیچ تضمینی وجود نداشت که روزی دلداه یکی از نسل خود نشود. احساس کرد که چقدر آدمهای اطرافش شبیه او هستند. انگار که در تک تک آنان تکرار شده و این تکثیر تا میلیونها سال دیگر ادامه خواهد یافت.
به یاد آورد که چقدر از اینکه در تنهایی بمیرد وحشت دارد و نمیدانست که تاکنون چند بار در تنهایی مرده است. نگاهش را از چهره اش در آینه که درهم ریخته و تار میدیدش، گرفت. از دستشوئی بیرون آمد، در یک کاسه چینی برای خود چای ریخت. از خود پرسید که آیا هرگز در مشرق زمین زندگی کرده است یا نه؟ لبانش لرزید و لبخند کوچکی بر لبانش شکل گرفت. شاید او در تمام زمین زندگی کرده بود و این عطش بی پایانش برای سفر نه برای آشنا شدن با سرزمینهای بیگانه که تنها برای به یادآوری خاطراتی است که در هر کدام از آنها دارد.
صدای توقف آسانسور او را به خود آورد. صدای قدمهای آشنای سرایدار که پای چپ را بر روی زمین می کشید فضای راهروی بیرونی را پر کرد. دلش فرو ریخت و نگاهش به در ورودی ساختمان خیره ماند. پاکت سفیدی که بی تردید برای او بود از زیر در به داخل سرانده شد.
سلام
خوب بود ...بی نظیر... خسته نباشی
یسر به من بزن بگوو با تبادل لینک موافقی...
آشناتر از آنی است که فکر میکردم
این همون داستانی که سر کلاس همه با هم صحبت کردیم نه؟ همون که یه یارو یه سری نامه باش مییاد؟