دخترک در ایوان
درحریر آفتاب
ولعی بود در دل مرد
چشمهای حریصش طمع خوردن داشت
ولع خوردن این گل نشکفته روز
صورت گلگون دختر
پشت برگهای درخت
سایه ها را دزدید
مرد هوشش را داد
راه را گم کرد
تنشش با دیوار
سبب خنده دختر شد.
پیرمرد در را بست و به آهستگی به سمت مبل راحتی کنار پنجره به راه افتاد. صدای کشیده شدن دمپایی های پلاستیکی بر سطح سرد و سفید سرامیک فضای اتاق را پر کرد. گرمایی بر روی پاهایش احساس کرد که از مچ پاهایش بالا آمد و در سراسر وجودش دوید. پشت اش به نرمی لرزید. نگاهش را به پاها دوخت و در اثر انعکاس نوری که از پنجره بر سطح سرامیک می تابید چشمانش را تنگ کرد و سایه ای را که پشت اش در حال شکل گیری بود در ذهن تجسم کرد.
در حالی که به سنگینی نفس می کشید خود را بر روی مبل رها کرد. درد از زیر شکمش شروع شد و به شکل تحمل ناپذیری در قفسه سینه اش به پایان رسید. بین پاهایش ذوق ذوق می کرد. کیسه ادرار را که در دست داشت رها کرد و با کشیده شدن لوله پلاستیکی سوند درد از نو آغاز شد. چشمها را به سختی بر هم فشرد و قطره اشکی از گوشه چشم اش و از میان چروکهای عمیق اطراف آن بر روی گونه اش لغزید.
دست اش را از روی دستگیره صندلی بر روی شکم و سپس به میان پاهایش سراند و لبخندی بر لبش نقش بست و خطوط دور لبها کم رنگ تر شد.
در سرم درد است و صدا
در انتظار یک معجزه هستم
تاریکی
تاریکی
مرا به سوی خودت بخوان
و سکوت ساده ترین راه حل برای همه مسائل
گاهی تنهایی هم لازم است و حتی غم
و هیچکس جای هیچکس نخواهد بود و درد هیچکس را نخواهد فهمید
و فهمیده ترین ها دورترین ها هستند
و نزدیکان کودنها
و تو ساکت ترین همه
سوار تاکسی شد و رفت. نیازی به گوشی و شنیدن موسیقی نبود. بدون آن هم می توانستم تا بینهایت به راه رفتن ادامه دهم. نور مغازه ها در پیش چشمانم می رقصید.
به دو سه قدمی من که رسید تازه متوجه آمدنش به سمت خود شدم. هم قد من با ته ریش و لباسی ساده.
- آقا شما انگلیسی بلدین؟
- نه چندان
تلفن همراه اش را به سمت من گرفت
- می شه این رو برای من بخونید؟!
تلفن را گرفتم. متن یک پیام کوتاه بود.« چرا باور نمی کنی؟ به جون الناز من نامزد کردم.!» نگاهش را از من دزید و لبهایش را بر هم دوخت. تلفن را گرفت و به سرعت دور شد. خشک ام زده بود. حتی توان برگشتن و دیدن رفتن اش را نداشتم.!
ایستاد. آرام به جریان رودخانه ایی که رحمی در قطره هایش دیده نمیشد، نگاه کرد. سرش را بلند کرد و به آفتاب خیره شد. چشمانش را بست گرما را تا عمق چشمهایش حس کرد، درست مثل گرمای مستقیم شومینه در صندلی گهواره ای، شعله ها جلوی چشمانش می رقصیدند، در آنجا هم چشمانش را می بست و به رنگهای پشت پلکهای تاریکش فکر می کرد و اینکه هیچ روندی کند تر از امروز نیست و بنایی ویرانتر از وجودش. از زمانی که او رفته بود، بی تفاوتی مثل جذام درونش را میخورد. لحظهها آرام می گذشتند و او پیر شدن را حس می کرد. سکوت کشنده فضا که تنهایی چاشنی غلیظ و تندش بود، سرمایش را بیشتر می کرد در حالیکه از آتش گرم شعله های چوب شومینه می سوخت از سرمای بی تفاوتی یخ زده بود. چشمانش را باز کرد یخزدگی فضا را دید،سرش را پایین آورد و قندیل های بسته شده زیر صخره ها جلوی چشمانش ظاهر شدند . آبی که محکم به قندیل ها میخورد.
صدای ضربه های مداوم پیانو درون گوشش ضربه می زدند و تکرارهای تمام نشدنی را برایش تداعی می کرد: روزهای سکوت، روزهای بیهودگی، تنهایی، دلتنگی، غریبگی و بیپناهی.
فریادی زد و پاهایش شل شد، احساس کرد، ضعفی درونش را پر کرد، دیگر صدای خروش رود را نمیشنید. همه چیز سفید شد، صدای سوتی درون گوشش شنید و بعد هیچ احساسی نداشت.
کودکان
مدرسه می روند.
به خیابان
و گاهی به معدن
و گاهی هم به ...
گاهی؛ تنها گاهی کودکانی می بینم که سالها از عمرشان می گذرد؛
شاید ایشان تنهاترین کودکان عالم باشند.
چراغ راهرو خاموش بود. تمایلی به روشن کردنش نداشت، دوست داشت در تاریکی قدم بردارد اما باز کردن در مشکل بود . برق چشمان گربه در جای همیشگی خود قرارداشت. آرام به سمت در رفت. گربه میویی کرد اما او اهمیتی نداد. باید چراغ را روشن میکرد. در را باز کرد و به تاریکی قدم گذاشت. همه جا را میشناخت ، نور نمیتوانست نقشی داشته باشد. تیر چراغ برق کوچه سایه اشیاء را بلندتر کرده بود.
لباسهایش را کند و روی مبل انداخت. هوای خانه گرم بود. حس خوبی از در آوردن لباسها داشت. اشتها نداشت. تنها دوست داشت در سکوت خانه غرق شود. خودش را در مبل راحتی ول کرد. پتوی کرم رنگ را روی خودش کشید. هر چه میتوانست خودش را جمع کرد، چشمانش را بست ، صدای خاصی نبود تنها موتور یخچال هر از گاهی صدایی میداد. گاه گاه صدای رد شدن تند ماشینها میآمد. فکری نداشت. دیگر نمیدانست باید به چه چیزی فکر کند. آرزویی هم نداشت. میان او و اشیاء ساکن تفاوتی حس نمیشد. هر روز حس بی تفاوتی در او بزرگتر میشد.
چشمانش را باز کرد، دوباره تاریکی ، دوباره تاریکی و دوباره تاریکی.
نه صحبتی و نه پیامی ، مدت زمان زیادی بود که کسی برایش حرفی نداشت. او هم هیچ حرفی نداشت، مثل این بود که تکرارها تکرار شده اند. حتی فکر کردن به مرگ هم هیچ هیجانی نداشت. شاید خواب کمکش میکرد. اما کابوسهای تکراری و تمام نشدنی امانش را بریده بود. ای کاش میتوانست بدون هیچ کابوسی بخوابد.
دوباره چشمانش را بست، نقطه های نورانی در حال چرخیدن بودند، صداها در هم میپیچید و سرش به طور دوار میچرخید، صدای بدون قطع را تشخیص نمیداد، بلند میشد و سعی میکرد دری را ببندد اما دوباره در جای اول قرار داشت. و باز حرکت دایره وار در حال شکل گرفتن بود. دوباره صداها اوج میگرفت و در سرش میپیچید کسی سرش را در کاسه ایی آب فرو میکرد تمام قوایش را جمع کرد تا سرش را بیرون بیاورد، در لحظه آخر با نفسی بلند بیدار شد ناخود آگاه بلند شد و روی مبل نشست ، نفسهای طولانی میکشید. صدای زنگ تلفن آمد، قدرت نداشت بلند شود کسی او را نمیخواست، بعد از زنگ سوم روی دستگاه پیغام گیر رفت. صدای بوق ممتد و قطع تلفن. میدانست کسی برای او پیامی ندارد. قطعا اشتباه بود.
دوست داشت باز هم بخوابد سرگیجه داشت و حالت تهوع همه چیز میچرخید. چشمانش را بست.
در میان عده ایی در حال دویدن بود مردم در حال رقصیدن بودند. نورهای رنگی در میان فضای بسته و تاریک خودنمایی میکردند. دود همه جا را گرفته بود. مردی بودن صورت به طرفش آمد و سعی کرد محتویات لیوانی را در دهانش بریزد دوباره احساس خفگی کرد نمیتوانست مرد را هول دهد . هر لحظه محتویات لیوان بیشتر و بیشتر میشد. نور فضا زیاد شد. جیغی کشید و از خواب بیدار شد. چراغهای سالن روشن بودند و تلویزیون در حال پخش شو با صدای زیاد. خودش را جمع کرد. صدای دوش آب حمام میآمد.
پتو را دور خودش پیچید و به آشپزخانه رفت کتری را پر کرد و روی گاز گذاشت. شاید کمی چای طعم تلخ دهانش را از بین میبرد.
روزها از پی هم می گذرند
و من دیروزها را زندگی می کنم
در یکی از پریروزها خود را دفن کرده ام
و هر روز فردا را آه می کشم!
به سرعت پیش می رود. نفس هایش به شماره افتاده. میلی سیری ناپذیر در خود احساس می کند. بدون درنگ با این فکر که ای کاش می توانست سبک تر پیش رود خود را به جلو می کشد. با دهان خشک شده و حسی که هر لحظه بیشتر در درونش برانگیخته می شود به سختی نفس می کشد. دردی در قلبش می پیچد و سینه اش فشرده می شود. رنگها در یکدیگر آمیخته می شوند. حضوری مبهم در کنار خود احساس می کند. ناگهان با پیرزن که راهش را سد کرده روبرو می شود. چیزی در چهره زن آشنا است که او را به سوی خود می کشد؛ با این وجود تنها می خواهد از او بگذرد. کجا . . .؟! زن هیچ چیز نمی گوید اما در نگاهش می خواند که اگر ادامه دهد هیچ راه برگشتی نخواهد داشت. از او می گذرد. کرخت شده به پشت سر نگاه می کند.گویی مهی سنگین پشت سر او گسترده شده و سطح همه چیز را پوشانده. تنها می تواند حجمهای گنگی را در میان آنان تشخیص دهد.
به روبرو می نگرد و خود را در برابر دری دو لنگه و کهنه می یابد. احساس می کنم که قفسه سینه ام هر لحظه بیشتر منقبض می شود. در را باز می کند. فضایی بسیار وسیع پوشیده از درختان تنومند با شاخ و برگ در هم تنیده؛ نور چندانی بر سطح زمین نمی تابد با این وجود می تواند اندام چند زن و مرد را در میان فضای مملو از رنگ سبز تشخیص دهد. لرزشی شیرین وجودش را در برمی گیرد. بعضی از آنها کاملاً عریان هستند و دیگران؛ نیمه عریان.
یکی از آنها به او نگاه می کند و با نگاهش او را به خود می خواند. بر روی تخم های بزرگی خوابیده. دلش می خواهد با زن سخن بگوید. چشمانی اغواگر دارد. از بچه هایش مراقبت می کند. زن حرکتی به خود می دهد و اندام زیبایش را در برابر او پیچ و تاب می دهد. آنچه نپوشیده زیبایی اش را بیش از پیش شهوانی کرده است. لبان بوسیدنی اش می جنبد؛ تخم ها نتیجه نزدیکی یک مار با او وقتی که در چنبره اش اسیر شده بود٬ است. در ابتدا راه گریزی می جسته اما- زن گردن کج می کند و سرش را به سمت او می برد- زمزمه اغواگر مار و سردی اندام اش او را از خود بیخود کرده بود. کر و کور خود را رها کرده و تن به لذت داده بود. لبان اش را به لبان زن نزدیک می کند. گرمی نفس های زن صورتش را نوازش می دهد. در یک لحظه به مار حسادت می کند و لحظه دیگر زن را در آغوش می گیرم و لبهایم را بر لبانش می گذارم. دهانش مزه خون می گیرد؛ چشمانم را باز می کنم. نه! گوشت صورت زن در حال فرو ریختن است. خون از منافذ صورتش فرو می ریزد. نمی تواند لبانش را از لبان او جدا کند. چنان غرق لذت است که هیچ اهمیت ندارد که آن زن خود شیطان باشد.
سرانجام لبان زن- حجمی در هم آمیخته از گوشت وخون- را رها می کند. به جای چشمان زن تنها دو حفره خالی و سیاه می یابد. بر می خیزد و متوجه قاب تاریکی می شود که درست مانند دریچه ای به جهانی دیگر در برابرش گشوده شده است. اسکلت به جا مانده از زن به حرکتهای اغواگرانه اش ادامه می دهد. استخوان های خون آلودش بر یکدیگر ساییده می شوند و صدایی زیر و چندش آور تولید می کنند. درون ام پر از احساس های متفاوت است. کنجکاوی؛ نفرت؛ وحشت و شهوت. تمام اندامش می لرزد. پاهایش کرخت شده اند. نوای گنگی از تاریکی من را به سوی خود می کشد. چنان سنگین شده است که گویی تمام اعضای بدنش از رفتن سر باز می زندد. تا سیاهی فاصله بسیار کوتاهی مانده است. دستش را به آهستگی و سختی به سوی آن بالا می برد. نواهای اغواگر تهدیدآمیز و رازآلود شده اند. دردی هول انگیز از سرانگشتان دستی که بالا برده ام شروع می شود و در درونم گسترش می یابد و در قلبم به نهایت خود می رسد. انگار که دو صفحه فولادی از دو سو به من فشار می آورد. فریادی از درد می کشم...
...
از صدای فریاد خود از خواب پریده ام. تمام لباسهایم خیس از عرق شده است. در تاریکی نشسته ام و هنوز چشمانم جایی را نمی بیند.درد همچنان در سرتاسر دستم می پیچد و دهانم مزه شور خون گرفته است. چهره زن از خاطرم نمی رود. می ترسم که به خواب بروم و کابوس ادامه پیدا کند.
نمی دانم تا کی می توانم بیدار بمانم. چشمهایم را باز نگه داشته ام و به سقف خیره نگاه می کنم. انگار که لحظه ای آن دریچه وحشتناک بر روی سقف شکل می گیرد. با چشمان باز سر را به زیر پتو می برم؛ تنها تاریکی.! چشمها را می بندم و بر هم می فشارم. باز هم تنها تاریکی.!
"مسافران محترم لطفاً از دویدن و راه رفتن بر روی پله های برقی جداً خودداری نمائید." به سمت نیمکت های انتهای ایستگاه رفت.صدا را از بلندگوی نمایشگر صفحه تخت بالای سرش می شنید و به تصاویری که از نمایشگر روبرویش در سمت دیگر ایستگاه به نمایش درآمده بود چشم دوخته بود. لباس ساده و چهره جدی دختری که درست روبروی او بر روی نیمکت زیر صفحه نمایشگر نشست توجه او را جلب کرد. چشمان دختر به روبرو خیره بود. نمی دانست که دختر به او نگاه می کند یا به نمایشگر بالای سرش. شاید به هر دو.! نمی توانست از چهره دختر چشم بردارد. دختر هیچ حرکتی نمی کرد و به روبرو چشم دوخته بود. اندیشه نو واژه ای بود که با فونت بسیار بزرگ و قرمز رنگ از نمایشگر بالای سر دختر می توانست ببیند. "دانشگاه شریف. ایستگاه بعد طرشت." دیگر دختر را نمی دید. چند ثانیه بیشتر وقت نداشت.تصمیم گرفت ادامه دهد؛ هیچ حرکتی نکرد. به همان صورت نشست و به روبرو چشم دوخت. قطار به راه افتاد. دختر وضعیت خود را تغییر داده و آزادانه به اطراف نگاه می کرد. برای یک لحظه نگاه آن دو در یکدیگر گره خورد. سپس دختر دوباره به همان صورت قبل نشست. ممکن بود هر فکری از ذهن دختر بگذرد و حتی او را به چشم یک مزاحم ببیند. و شاید به ذهنش خطور نکند که او به خاطر دختر در جای خود مانده باشد. لحظه ای دیدن دختر خارج از پیله ای که به دور خود تنیده بود بازی را به آخر رساند. "دانشگاه شریف. ایستگاه بعد آزادی تقاطع شادمان." با خود فکر کرد که اگر دختر در جای خود بماند و سوار قطار نشود. شاید بازی جدیدی آغاز شود. دختر از جا برخاست به سمت خط قرمز به راه افتاد. چند ثانیه بیشتر طول نمی کشید تا اطمینان پیدا کند. شاید این تنها یک نمایش بود و دختر سوار نمی شد. "دانشگاه شریف. ایستگاه بعد طرشت." هر دو قطار با اختلاف چند ثانیه ای وارد ایستگاه شده بودند. باید تصمیم می گرفت و سوار می شد.برای آنکه مطمئن شود چاره ای نداشت جز آنکه سوار این قطار هم نشود. بی شک از دست دادن دو قطار و روبرو شدن با نیمکت خالی ارزش سپری کردن آن لحظه بسیار کوتاه را داشت.
تنها یک بطری برایم باقی مانده؛ جوهر قلم ام در حال تمام شدن است؛ در این جزیره که حدس میزنم جایی در مثلث برمودا قرار دارد- اگر افسانه ها راست باشند تا ابد اینجا تنها خواهم ماند- به عنوان تنها بازمانده کشتی مسافری غرق شده زندگی می کنم.
هیچ میلی برای بازگشت ندارم. سکوت و تنهایی آزارم نمی دهد. همه گذشته ام را دوباره زندگی کرده ام. دیگر یادآوری آن آزارم نمی دهد. با پایان یافتن این یادداشت واژه ها را دفن خواهم کرد. در سکوت به آنچه که تا به حال نمیشنیدم و آوای آن را فراموش کرده بودم گوش خواهم داد.
درست مانند هر نجات یافته دیگر دریا غنایمی از کشتی غرق شده برایم به ارمغان آورد؛ پس به تدریج که نوشیدنیها را مینوشیدم به آنچه که خواهم نوشت و در بطری خواهم گذاشت فکر می کردم؛ می نوشتم و به دریا می انداختم بی آنکه بدانم آیا هرگز کسی آنها را خواهد خواند یا نه.! امّا نمی توانم اولین یادداشت را یه خاطر بیاورم. آزار دهنده است؛از خود میپرسم اگر به ساحلی رسیده است؛ چه کسی آن را خوانده و یا در حال خواندن آن به چه فکر می کرده – خدای من؛ من در لحظاتی که آن را می نوشتم به چه فکر می کردم-؟
پیرامون جزیره را با این خیال که شاید در سوی دیگر ساحل بطری را بیابم جستجو کردم.
آخرین کاغذ و بطری را برای نوشتن درباره نوشته ای که به یادش نمیآورم و هرگز آن را نخواهم خواند هدر می دهم. می توانم از خود بگویم و یا از جائی که در آن زندگی می کنم و یا حتی درباره زندگی بنویسم. می تو انم از اندوه ام بر تمام چیزهایی که از دست داده ام و یا نابود کرده ام بنویسم اما تنها می خواهم بدانم که .......
....... سیاه....... سفید....... سیاه....... سفید....... سبیل آویزان و شال گردن قهوه ای بر روی گردن. عینک قاب مشکی. رنو زواردررفته کرم رنگ. در حال حاضر تماس با مشترک مورد نظر مقدور نمی باشد لطفاً مجدداً شماره گیری نفرمائید...... سیاه..... سفید..... سیاه..... سفید..... دختر، شاید سر را روی پشتی صندلی تکیه داده و با دست چپ موهای روی شقیقه پسر را نوازش میکند.بی.ام.و.سفید رنگ. مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد... سیاه... سفید... سیاه... سفید... میانهسال شاید، ریش مرتب یا تهریش، ماشین آمریکائی، مشکی یا شاید خاکستری. سلام اگر مطمئن هستید که شماره رو درست گرفتید بعد از شنیدن صدای بوق پیام بگذارید. سیاه. سفید. سیاه. سفید. چپ. پژوی سربی رنگ، قاب بزرگ عینک آفتابی، نگاهی از بالای عینک، کورس. سیاه. سفید. سیاه. سفید. مشکی. چپ. سرمه ای. راست. سفید و بژ. وسط. پژو سربی رنگ. روبرو. چپ. راست. سیاه. سفید. مثلث قرمز. سیاه. سفید. خطوط طوسی عمودی و افقی. زرد. قهوه ای و سبز. شاخه. آبی. ابر. سیاه. قرمز. قرمز. قرمز. قرمز. آبی. سفید. قرمز. آبی. سفید. سیاه. سیاه. سیاه. سکوت.