برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

ده

در یک دم همگی خود را به پائین کشیدند. دانه های ریز عرق بر سطح پوستهای کشیده شان، شتابزده  درهر سو برای یافتن سطحی مطمئن که بر آن قرار گیرند یه حرکت درآمدند. آن قدر که می شد از یکدیگر فاصله گرفتند. با یکدیگر برخورد کردند و از یکدیگر جدا شدند. تلاشهای آخر.! به یکدیگر فشرده شدند. لرزشی شدید و سپس هر ده تایشان رها در میان آسمان و زمین آرام گرفتند.

برای همیشه.!

چراغ

کتاب را بستم. برای خاموش کردن چراغ از روی تخت که بر روی آن لمیده بودم، برخواستم. کلید برق را زدم...!

بار دیگر...!

یک بار دیگر...!!

نمی­دانستم صبح خواندن داستان را تمام کرده­ام یا داستان در یک صبح به پایان رسید.!

نامه

از پنجره خانه­اش در بالاترین طبقه برج پانزده طبقه به پائین نگاه کرد. در ذهنش تصوری از سقوط را به تصویر کشید. سیگاری از پاکت بیرون کشید و با کبریت آن را روشن کرد. آمیزه­ای از بوی گوگورد و کاغذ و توتون حس بویایی­اش را تحریک کرد و عضلات صورتش کمی منقبض شد.

کبریت را در برابر چشمانش گرفت، رهایش کرد و با نگاهش مسیر سقوط آن را در حیاط ساختمان دنبال کرد.

آخرین نامه­ای را که دریافت کرده بود از روی میز کوچک  کنار صندلی راحتی برداشت و به آدرس فرستنده آن خیره شد. صدها بار به این فکر کرده بود که چند نفر دیگر نامه­هایی همانند آنچه او تقریباً هر هفته دریافت می­کرد، می­گرفتند و چه تعدادشان زن بودند و آیا همه آنها نامه ای یکسان می گرفتند یا آنکه از کنار هم قرار دادن نامه­ها در کنار هم مجموعه­ای یکپارچه ساخته می­شد.؟!

روز قبل با این فکر آزار دهنده که چرا او برای خواندن آن دست­نوشته­ها انتخاب شده، به سراغ آدرس جدیدی رفته­بود که دو نامه آخر از آن آدرس برایش پست شده بود. در تمام مدتی که نامه­ها را دریافت می­کرد هیچگاه نیازی به مطرح کردن موضوع با پلیس احساس نکرده بود. پیرمردی سالخورده و همسرش در آن خانه یک طبقه زندگی می­کردند و دیدن آدرسشان برروی پاکت باعث حیرت بسیارشان شده بود. پرس­وجو کردن از اهالی محل هیچ فایده ای نداشت. این آدرس تنها بیانگر آن بود که شاید نویسنده در ماه گذشته از آن کوچه گذشته باشد و ایده نامه های آخرش را از آنجا گرفته باشد و شاید خاطره ای از آن کوچه باعث شده که از آدرس خانه ای در آن نامه­هایش را پست کند.

نامه را از پاکت درآورد و شروع به خواندن قسمتی از آن کرد : « ... در حال تا زدن روزنامه نگاهی به کوچه ای که از برابر آن می­گذشتم انداختم.  از آستانه در خانه­ای، زن جوانی که کودکی را بغل گرفته بود، خارج شد.

ناگهان احساس کردم که این صحنه برایم بسیار آشناست. اما نمی­دانستم که آیا آن زن را جایی در گذشته دیده بودم یا آنکه تنها در رویاهایم این واقعه را از سر گذراندم و حال یک بار دیگر و در دنیایی دیگر همه آن را مو به مو از سر می­گذرانم.

احساس ناتوانی کردم. در کسری از ثانیه جریان فکرم در دایره ای گرفتار شده بود و تنها دست و پا می­زدم و می­خواستم بدانم که در کدام مقطع از زمان در حال تکرار شدن هستم. میلیونها سال قبل زیسته ام و دوباره و دوباره و دوباره خواهم زیست...»

نامه را بست از پنجره به آسمان خیره شد. خاکستر سیگار را در استکان چای نیم خورده اش تکاند و به سمت دستشوئی رفت. روبروی آینه ایستاد و به چهره خود در آن خیره شد.

به این فکر می کرد که آیا این اتفاق بار دیگر به همین صورت برای او نیافتاده بود؟ شاید تکرار بی وقفه در زمان برای او مساوی با دستشوئی رفتن بود. شاید او نیز میلیونها سال قبل زیسته و نسلی از خود به وجود آورده بود. در این صورت هیچ تضمینی وجود نداشت که روزی دلداه یکی از نسل خود نشود. احساس کرد که چقدر آدمهای اطرافش شبیه او هستند.  انگار که در تک تک آنان تکرار شده و این تکثیر تا میلیونها سال دیگر ادامه خواهد یافت.

به یاد آورد که چقدر از اینکه در تنهایی بمیرد وحشت دارد و نمی­دانست که تاکنون چند بار در تنهایی مرده است. نگاهش را از چهره اش در آینه که درهم ریخته و تار می­دیدش، گرفت. از دستشوئی بیرون آمد، در یک کاسه چینی برای خود چای ریخت. از خود پرسید که آیا هرگز در مشرق زمین زندگی کرده است یا نه؟ لبانش لرزید و لبخند کوچکی بر لبانش شکل گرفت. شاید او در تمام زمین زندگی کرده بود و این عطش بی پایانش برای سفر نه برای آشنا شدن با سرزمینهای بیگانه که تنها برای به یادآوری خاطراتی است که در هر کدام از آنها دارد.

صدای توقف آسانسور او را به خود آورد. صدای قدمهای آشنای سرایدار که پای چپ را بر روی زمین می کشید فضای راهروی بیرونی را پر کرد. دلش فرو ریخت و نگاهش به در ورودی ساختمان خیره ماند. پاکت سفیدی که بی تردید برای او بود از زیر در به داخل سرانده شد.

می توانستم برگردم و به خورشید نگاه کنم

فکرهای گوناگون از سرم می­گذرند و ذهن­ام را به ناکجاآبادی می­کشانند که بهترین نتیجه آن احساس تنهایی مفرط در دنیایی است که دیوانه­وار در پیش چشمانم تغییر شکل می­دهد. افکار درهم و برهم را در گوشه­ای از ذهن­ام انباشته می­کنم و خود را در حال پیمودن مسیر هر روزه ام به سمت محل کار می­یابم؛ احساس خوشایندی نیست.

لحظه­ای بسیار کوتاه چشمانم را می­بندم سپس آنها را برهم می­فشارم اما نمی­توانم خود را در هیچ جای دیگری تصور کنم. چشمها را باز می­کنم. برای لحظه­ای می­ایستم. موجی سهمگین از سکوت را حس می­کنم که در پشت سر من شکل گرفته و به دنبالم می­آید. مرا در بر می­گیرد و از من عبور می­کند. جریان سرد آن را بر روی پوستم حس می­کنم.

توان هیچ حرکتی ندارم. همه چیز در برابر چشمانم متوقف می­شود. آدمها بی هیچ حرکتی در جای خود مانده­اند. برگی که در پیش رویم در حال فرو افتادن بر روی زمین بود. در میان آسمان و زمین متوقف مانده است . نگاهم را به زمین می­اندازم. در جذبه سیاهی عیمقی که در پیش پایم شکل گرفته خیره می­مانم. خود را در حالی که با پاهای سست و دستان آویزان بر لبه پرتگاهی مهیب ایستاده­ام می­یابم.

 انگار که در برابر قبری عیمق با تاریکی قیرگون ایستاده باشم که در اندازه و برای من و در پیش پایم آن را کنده­اند تا در آن فرو بلعیده شوم. حرکت کند قطرات ریز عرق را بر پیشانیم حس می­کنم. پیراهن ام مرطوب شده و زانوانم کمی می­لرزند. با تمام اینها چیزی در درونم نمی­گذارد که چشم از آن بر­دارم و به آن پشت کنم. مرا جذب می­کند .حس می­کنم که بخشی از وجودم در اعماق آن است و برای رسیدن به آن چاره­ای جز آنکه به درون آن پا بگذارم ندارم.

سیاهی لرزان دیگری در کنار پایم شکل می گیرد، انگار که پیش از آنکه خود تصمیم بگیرم  به درونش بروم، شروع به بلعیدن من نموده است. نمی­توانم تصور کنم که چه پیش خواهد آمد. تنها بر جای خود مانده­ام تا بلعیده شوم و همه چیز پایان یابد و شاید آغاز شود. تصور می­کنم که  سیاهی به کندی پیش می­رود و فضای عمیق و تاریکی که در پیش پایم شکل گرفته وسعت می­یابد. آنقدر که در کنار آنچه از پیش بود فضایی دیگر با هیبتی شبیه به طرح اندام یک انسان،زن، شکل می گیرد. پیش می­آید آنقدر که شانه­هایش با آنچه در پیش رویم گسترده شده بود می­ساید.

اما در نهایت از آنچه که قبر خود می­پنداشتم جدا می­شود و به نرمی در حال گذشتن از من است. احساس می کنم که زمان بسیار زیادی در برابر فضای تاریکی که در برابرم است، ایستاده ام. قبل از آنکه فضای طرح اندام گونه ای که در برابرم و بر روی زمین شکل گرفته بود از من بگذرد، چشمها را می­بندم و پایم را به سختی بلند می­کنم و به داخل سیاهی وارد می­شوم. صدای برخورد سطح شکننده برگ را بر زمین می­شنوم. بوی عطری را استشمام می­کنم و ضربان قلب زن را می­شنوم که از کنارم می­گذرد.

چشمها را باز می­کنم و به دنبال سیاهی عمیقی که در پیش پایم گسترده به راهم در مسیر هر روزه ام به سمت محل کار ادامه می دهم.

 

۵۹۷

اتوبوس خط ۵۹۷ هیچگاه به موقع وارد ایستگاه نمی شد. خوشحال از آنکه کمی بیشتر برای به تاخیر انداختن خداحافظی آخر وقت خواهم داشت٬ نگفته ها را مزه مزه می کردم. اما اینبار٬ اتوبوس خط ۵۹۷ زودتر از هر وقت دیگر وارد ایستگاه شد. وقتی نمانده بود؛ او باید می رفت.

داستان

بارها آن را خواند. جملات و کلمه های اضافه اش را حذف کرد. می ترسید آن را برای دیگران بخواند.

هفته بعد آن را خواند. ضرباهنگ داستان را اصلاح کرد. هنوز می ترسید.

ماه بعد آن را خواند. چند خطی به آن اضافه کرد. داستان سر و شکل تازه ای پیدا  کرد. هنوز می ترسید.

ده سال بعد آن داستان کوتاه به رمانی بسیار بلند بدل گشت. هنوز می ترسید.

همیشه آن را به همراه داشت. داخل کیف چرمی کهنه و فرسوده.

بیست سال بعد هنگام عبور از روی تنها پل تنها رودخانه شهر با او روبرو شد؛ مرگ. کیف چرمی بر روی رودخانه رها شد.

در سوی دیگر دریا کودکی بر روی شنهای ساحل کاغذ پاره ای یافت که تنها کلمات یک خط آن قابل تشخیص بود. کلمات به زبان بیگانه برای او نوشته شده بودند. کاغذ را همانجا بر روی شنهای ساحل رها کرد.

                                                                                                              تابستان ۸۲

روزهای زندگی

روزها از پی هم می گذرند

و من دیروزها را زندگی می کنم

در یکی از پریروزها دفن ام کرده اند

و هر روز فردا را آه می کشم.

دوستم داری؛

نه آنقدر که دوستت دارم؛

و نه آنقدر که دوستش داری.

                                           تابستان ۸۳