برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

شعرخوانی

دست اش را بر آرنج همراهش انداخته و با سر فروافتاده راه می رفت. به آهستگی قدم برمی داشتند. پشت سر آنها راه می رفتم. با خود فکر کردم که یکی نمی بیند و همراهش نمی تواند به دلخواه خود قدم بردارد. از شکل قدم برداشتن اش حس کردم که با کمی آزردگی قدمهایش را با دختر هماهنگ کرده. دیگر من هم به آهستگی قدم برمی داشتم.!

کنجکاو شدم که چهره آنها را هم ببینم. به کنارشان رسیدم. از زیر چشم نگاهی انداختم. در دست دیگر دختر دفترچه کوچکی بود و قطعه شعری که حدس زدم سروده خودش باشد برای پسر می خواند. چشمها را در چشم خانه می چرخاند و لبها را به هم می فشرد و دست آزاد اش را مشت کرده بود و به نرمی جلو و عقب می برد.

نمی توانستم نخندم. از آن دو گذشتم و توجه ام را به زوجی که از روبرو می آمدند معطوف کردم.

خاطره

چشمها را بر هم گذاشتم. تصویری از یک ماشین پلیس در برابر چشمان بسته ام شکل گرفت. چشمها را از هم گشودم و به آخرین چیزی که از پنجره اتوبوس دیده بودم چشم دوختم. دو سرباز نیروی انتظامی زیر چراغ قرمز راهنمایی و رانندگی ایستاده بودند و ماشین سفیدی در برابر آن دو توقف کرده بود.

چشمها را دوباره می بندم و به تو فکر می کنم. تلاش می کنم که به یاد بیاورم که چند بار از دیدن یک تصویر یا دیدن چهره ای به یاد تو افتاده ام. در می یابم که صحبت از این اعداد بی پایان و شمارش بی حاصل نیست. نکته در آن است که من هنوز تو را به یاد می آورم هر چند که دیگر جزئیات طرح اندام وچهره و حتی چگونه بودن ات، فراموش شده اند و تنها تصویری کلی بر جای مانده.

از کنار هم قرار گرفتن اجزا در یک قاب تصویر آن هم برای لحظه ای کوتاه تصویری گنگ و محو از تو و خاطره ای شکل می گیرد، به سرعت ترکیب بندی آن تصویر تغییر می کند اما هجوم خاطره تازه آغاز شده و به کندی از برابر دیدگان ام می گذرد.

جزئیاتی از یک رویداد به یادم می آیند که از بقیه اجزا پر رنگ تراند و برجسته تر به نظر می رسند. گاهی این جزئیات به شکل خنده آوری پوچ و سطحی به نظر می رسند اما همان ها هستند که تأثیر خود را به جای گذاشته و به آن رویداد کیفیتی داده اند که آن را از بقیه متمایز کرده است؛ بی آنکه به روشنی در یابم که چرا به این شکل درآمده اند. جرئیاتی که نه درباره تو که تنها نور اند و رنگ و سایه و بو. . .!

این جزئیات- که دیگر می دانم که نه به واسطه حضورات که تنها به خاطر نگاه من- آن قدر اهمیت می یابند که در می یابم حتی دیگر این مهم نیست که تو را هنوز به یاد می آورم، تنها وجود همان هاست که به آن خاطرات طعم، مزه و شکل منحصر به فردی داده که  هیچ نمی خواهم فراموششان کنم.!

خوشبختی

کتلتهای سرخ شده را تقسیم می‌کنم و در بشقابهای آنها چهار عدد می‌گذارم و برای خودم سه عدد خیلی گرسنه نیستم. گوجه فرنگی های خورد شده را کنار کتلتها می‌گذارم. همه سس‌ها را از یخچال در می‌آورم سفید، قرمز و خردل. نوشابه و لیوانها را روی میز می‌گذارم و نان را که در مایکروفر گرم شده  داخل سبد لای پارچه سفید میپیچم و صدایشان می‌کنم.

شوهرم جدول روزنامه را کنار می گذارد و پسرم از اتاق می آید و همه دور پیشخوان آشپزخانه می‌نشینیم و شروع به خوردن می‌کنیم. کتلت مرغ یکی از غذاهای مورد علاقه پسرم است و با اشتها می خورد وقتیکه غذا را با اشتها می خورند تمام خستگی کار روز و بعد از آن کار خانه از تنم در می‌آید. به ساعت نگاه می‌کنم ده و ربع است و تازه دور هم جمع شده ایم، خیلی اشتها ندارم بیشتر خسته ام و بی‌خواب اما شعفی درونم را پر کرده . دیدن اینکه همه دور هم غذا می‌خوریم برایم لذت‌بخشترین اتفاقات است. لقمه هایی که برای رفع اشتها به بزرگترین سایز انتخاب می‌شوند و برآمدگی لپشان، به من آرامش می‌دهد. ظرف غذای شوهرم را پر می‌کنم و داخل قابلمه کوچک برای فردای پسرم کتلت می‌گذارم. به یاد می آورم که فردا باید تنها غذا بخورد دلم می‌گیرد.

یکی از کتلتهایم را نصف می‌کنم و هر تکه را به یکی از آنها می دهم و آنها اصرار میکنند که پس خودت چی. اما لذت خوردن آنها بالاتر از خوردن خودم است.

پسرم غذایش را تمام کرده و اشاره می‌کند که در حال ترکیدن است. دستی به سرش می‌کشم و قربان صدقه اش می‌روم، تشکر می‌کند. شوهرم هم از من میخواهد تا برایش سالاد بکشم با آبلیمو و روغن زیتون و نمک. پسرم اجازه می گیرد و به اتاقش می رود می‌دانم که می‌خواهد با تلفن صحبت کند .

مثل همیشه به سالادی که برای شوهرم آماده کردم ناخنک می‌زنم و او هم به من اصرار می کند که بیشتر بخورم و من تنها لبخند می زنم.

سئوال همیشگی را می پرسد که چایی آماده است و من در جواب می‌گویم که بله و آرام ظرفها را از روی پیشخوان جمع میکنم.

شاید خیلی خسته ام اما بالاترین لذت را برده ام . به یاد حرف مادرم می‌افتم که همیشه می گفت

" یه غذای خوب خانواده رو دور خودش جمع میکنه" لبخند می زنم و در حالیکه چای میریزم احساس خوشبختی می کنم.

بی‌آرزو

به در نگاه کردم

به دیوار و به پنجره

                          همه خاکستری بودند

قلبم تنها بود و می‌ترسید

                              بغضم شکست  و دانه های اشک فرو ریختند

احساس بدبختی کردم

احساس تنهایی

                             و بی انصافی را دیدم              

دورترها تاریک بود و مبهم

دورترها بی صدایی بود

دورترها سکوت

 

و من در پی آواز بودم

 

                           تو را هم دیدم که می‌رفتی تنها

                                                                   در فکر

و شاید هم  بی‌آرزو

بی‌قرارم کردی

                دردم از یادم رفت

به دنبالت آمدم تند

                       تندتر

                              باز هم تندتر

اما دورتر شدی

تا دیگر ندیدمت

                 باز هم ابهام و باز هم تنهایی

                                                باز هم درد

باز هم من 

             بی تو

                        بی‌آرزو

 

       

چشم سوم!!!

قبل از آنکه بتوانم به یاد بیاورم که صدای ضربه های پا که به زمین کوبیده می شد من را به یاد چه چیزمی اندازد٬ با برخورد ناگهانی پسر ریزنقش به سختی به جلو پرتاب شدم. کیف مشکی رنگ و کهنه ای را در بغل می فشرد. برای لحظه ای کوتاه در چشمان یکدیگر نگاه کردیم و او به همان سرعت از من دور شد.

در آن لحظه آخرین چیزی که برایم اهمیت داشت داستان برخورد ام با آن پسر و فرار کردن او و مرور خاطرات بود. ما دستهای یکدیگر را می فشردیم و شانه هایمان را به یکدیگر می سائیدیم. کف دستها عرق کرده بود و ما حاضر نبودیم برای لحظه ای از یکدیگر فاصله بگیریم.

خیلی ساده؛ هیچ نمی دانستم در پیرامون ام به درستی چه می گذرد و رنگها و آدمها و اشیاء در پیش چشمانم به نرمی حرکت می کردند و بهتر است بگویم می رقصیدند. آنقدر به چهره اش چشم می دوختم تا دست آخر سر برمی گرداند و نگاهمان به هم دوخته می شد و بعد از آن تنها می خندیدیم.

در برابر فروشگاهی که وسایل صوتی و تصویری می فروخت تنها به این دلیل ایستاده بودیم که  شاید رسیدن را به تأخیر بیاندازیم.

توجه ام به آنچه از تلوزیون صفحه تخت بزرگ نمایش داده می شد جلب شد. در ابتدا تحلیل چیزی که می دیدم برایم سخت بود. تصویری با زاویه دید از بالا به پائین٬ زن و مردی در قاب تصویر که بسیار برایم آشنا به نظر می رسیدند. صورتها قابل تشخیص نبودند و تنها چیزی که توجه را بیشتر از همه به خود جلب می کرد حالت ایستادن آنها در کنار یکدیگر بود که در آستانه گره خوردن در یکدیگر بودند.

آن دو در قاب تصویر ایستاده بودند و آدمهای دیگر به سرعت از پشت سر آنها می گذشتند انگار که آن دو در لحظه ای از زمان متوقف شده باشند. چیزی در ایستادن آنها بود که من را آزار می داد.گویی دو عنصر ناهمگون را در قاب تصویر قرار داده باشیم و برای نشان دادن بیشتر این تضاد پیوند اندام آنها را به نمایش گذاشته باشیم. تضادی که بیشتر از آنکه بیرونی باشد٬ درونی است. نمی دانستم چه طور چنین حسی در من ایجاد شده در حالی که نمی توانستم چهره آنها را ببینم و جای دوربین و موقعیت آنها ثابت بود وهیچ داستان خاصی دیده نمی شد.

تلاش می کردم بلکه بتوانم چهره آنها را نشخیص دهم تا بتوانم دلیلی برای این حس که آنها برایم آنقدر آشنا و بی هیچ نقابی به نظر می رسیدند٬ بیابم. تا این که زن سربرگرداند و به دوربین خیره شد. جریان سرد و نمناک عرق بر پشت ام با کمی لرز همراه شد٬ تلاش می کردم که به صفحه تلوزیون نگاه نکنم. دیگر شنیدن صدای او که می گفت :‌ من رو می بینی عزیزم؟! و یا سر بالا بردن من لازم نبود.

تنها حس می کردم که از او فاصله می گیرم و دست ام کشیده می شود آنقدر که در دو سوی خیابان قرار می گیریم و دست ام در دست اش لحظه به لحظه سردتر می شود. شاید حرارت  دست او بالاتر می رفت. نمی دانم. تنها دلم می خواست هر چه زودتر برسیم قبل از آنکه دست او یخ ببندد و یا دست ام بسوزد.   

پاییز

میان برگهای زرد و نارنجی راه می‌روم

و صدای خشک شکستن آنها

                                         تداعی هزاران خاطره است

راه مدرسه

            کلاس

                      کتاب

                              همکلاسی

چقدر دلتنگم برای لحظه هایی که هرگز باز نخواهند گشت.

مجلس عروسی

صدای موسیقی تمام گوشهایش را پر کرده بود بدنش را تکان می‌داد و در میان جمعیت چشمانش می چرخید، گاهی غرق در ریتم موزیک میشد و حرکاتش هارمونی خوبی با آهنگ می‌گرفت و گاهی اوقات تنها بدنش بود که تکان می‌خورد و تمام حواسش به اطرافیانش بود.

به دنبالش می‌گشت، همیشه او را گم می‌کرد. دیر زمانی بود که به این وضعیت عادت کرده بود. می‌دانست و یا آموخته بود که تنها بنشیند ، تنها غذا بخورد و تنها برقصد هیچ انتظاری هم نداشت. همیشه به گونه ایی خودش را سرگرم می کرد. شاید با آمدن او معذب هم می‌شد. زنان و مردان به شدت خودشان را تکان می‌دادند و سعی می‌کردند به بهترین نحو برقصند، احساس خستگی کرد، دیگر فضا را دوست نداشت. دلش می خواست به خانه برگردد و لباسهای ناراحت را از تنش در بیاورد و شلوار نخی و گشادش را بپوشد. یادش می‌آمد که پیشترها از خبر یک عروسی بسیار خوشحال می‌شد و هر مجلسی او را به وجد می‌آورد، اما حالا هیچ علاقه ایی به این مجالس نداشت. از دور به رقص بقیه نگاه کرد، زنی چاق که پیراهنی تنگ پوشیده بود، دختری دراز که کفشی با بلندترین پاشنه به پا کرده بود، پسرانی که موهایشان را به سمت بالا ژل زده بودند و مثل جوجه تیغی شده بودند.

دور زد و به سمت میزی آمد تا بنشیند. دامنش را جمع کرد و روی صندلی نشست، شیرینی ها و میوه ها در ظرفها روی میز انبوه بودند و هیچکس به آنها توجهی نمی‌کرد، با خودش فکر کرد که چه اندازه برای خانواده ها مهم بوده که چند نوع میوه یا شیرینی و یا چند مدل غذا تهیه کنند، چیزی که اصلا اهمیت ندارد.

گارسون با سینی پر از چای به سمتش آمد. تشکر کرد و یک استکان برداشت. نگاهش به کروات گارسون افتاد، گارسون پیرمردی بود با ته ریش و صورتی آفتاب سوخته، شاید روزی در روستایش کشاورز بوده و حالا در اینجا با کرواتی که گره درشت دارد چای تعارف می‌کند و در دلش به مهمانهای پولدار حسرت می‌خورد. کفشهای گلی پیرمرد هیچ تناسبی با کروات نداشت، حتما خانواده داماد و یا عروس برای لباس گارسونها تاکید کرده بودند چرا که تمام گارسونها با صورتهایی که عامه بودنشان از فرسنگها فاصله هم مشخص بود، ژیله هایی دودی پوشیده بودند و کراواتهایی مشکی که راههای نقره ایی داشت، زده بودند و با دستهایی که پینه از همه جایش دیده می‌شد پذیرایی می‌کردند.

جرعه ایی چای نوشید تند و تلخ بود، از برداشتنش پشیمان شد و آنرا روی میز گذاشت. سعی کرد خودش را با نگاه کردن به رقص دختران و زنان نیمه برهنه مشغول کند، هیچ علاقه ایی به این مجالس نداشت، به یاد روزهای اول آشنایی اش افتاد روزهایی که خاطره اش بسیار ماندگار بود و آنقدر آنها را دوست داشت که همیشه سعی می‌کرد با یادآوری آنها زمان کند تنهایی را بگذراند. دوباره به خانمها نگاه کرد، آرایش تند و غلیظ خانمها به علت رقصیدن زیاد با عرق روی صورتشان ترکیب شده بود و صورتهایی غیر قابل تحمل بوجود آورده بود و موهایی که بسیار سعی شده بود تا صاف و بدون وز در بیاید پف کرده و بد حالت شده بود. دیگر برایشان مهم نبود فقط به رقصیدن فکر می کردند مثل همه کارهای دیگرشان.

 رویش را برگرداند و نگاهی به ساعتش انداخت 10:15 بود نمی دانست کی شام می‌دهند، گرسنه شده بود و ترجیح می‌داد زودتر شام بدهند تا مجلس تمام شود، حتی اگر می‌توانست از قید شام بگذرد به خانه بر می‌گشت.

 به خوب بودن فکر کرد، خوب بودن چه ارزشی داشت؟ آیا کسانی که باید می فهمیدند، درک می‌کردند و یا اگر هیچکس نمی‌فهمید چه تفاوتی می کرد؟ غیر از این بود که بعد از مرگت تو را به خوبی یاد می‌کردند، واقعا تفاوتش را نمی فهمید ، اما یک چیز را می‌دانست که تمام اینها به ذات بر‌گشت و اینکه  بعضی ها نمی‌توانند بد باشند و شاید او هم جزو آن دسته بود.

 

آسانسور

چشم های گیرا و ابروها؛ توجه ام را جلب کرد. به غیر از ما دو نفر کسی برای سوار آسانسور شدن نبود. تصور کردم که تا طبقه آخر بی هیچ مزاحمی با هم تنها باشیم. هر چند که هیچ امیدی نبود که بتوانیم به این سرعت صمیمی شویم. اخم را در نگاهش می دیدم اما همچنان گستاخانه در چشمهایش خیره نگاه کردم. دست اش را به سمت من دراز کرد. برای لحظه ای فکر کردم که قصد دست دادن دارد ولی قبل از آنکه دست ام را بالا بیاورم دست اش را به سمت دکمه آسانسور برد که من فراموش کرده بودم آن را فشار دهم.

زیر لب گفتم : « حواس پرت!»

-          ببخشید چیزی گفتین ؟

جواب دادم : « سلام. معذرت می خوام با خودم بودم. مدتی اه اینجا ایستادم و فراموش کردم که دکمه آسانسور را بزنم.»

-          باید سرتون خیلی شلوغ باشه!

-          بله اما در حقیقت دیدن چهره آشنای شما باعث شد که فراموش کنم که کجا ایستادم. شما تو این ساختمان سکونت دارین؟

-          نه! مهمان هستم.

-          از بخت بد من!

-          ببخشید شما چیزی گفتین؟

جواب دادم نه و قبل از آنکه عادت بلند فکر کردنم را توضیح بدهم صدای زنگ آسانسور هر دوی ما را از جا پراند. بنا به ادب ایستادم تا او اول داخل شود و همچنان به چشمهایش که به من دوخته بود خیره نگاه می کردم. با برداشتن اولین قدم صدای جیغ کوتاهش در گوشم پیچید. در آسانسور قبل از رسیدن کابین باز شده بود. بلافاصله دستم را برای گرفتن اش که تلو تلو می خورد به سویش رها کردم. بند کیف اش را گرفتم اما از دستهای بازش که آنها را در هوا می چرخاند جدا شد. با کشیده شدن کیف دور کامل زد و به سوی من چرخید. این بار مانتو اش را گرفتم که دکمه های باز آن باعث شد که بدون آنکه به سمت من بیاید تنها دور دیگری میان آسمان و زمین بزند. جیب مانتو اش دریک دست من ماندو در دست دیگرم کیف دستی اش و صدای ممتد جیغ اش در فضا پیچید و با صدای برخورد اش با کف سیمانی برای لحظه ای همه جا در سکوت فرو رفت و من متوجه صدای پایین آمدن کابین آسانسور شدم و قبل از آنکه سر ام را از دست بدهم خود را عقب کشیدم.

ایستادم و خیره به فضای خالی و روشن داخل کابین چشم دوختم. چاره ای نبود باید سوار می شدم و از آپارتمان ام به آتش نشانی زنگ می زدم. مردد بودم که کیف و جیب مانتو را همان جا رها کنم یا با خود بالا ببرم. آسانسور به آهستگی بالا می رفت و من نمی توانستم به این فکر نکنم که اگر به هر دلیلی من اول سوار می شدم چه بلایی ممکن بود به سرم بیاید. همه چیز را مدیون چشمهای گیرای آن زن بودم.

ظهر تابستان

در غربت یک ظهر تابستان

در خلوتش تنها بود و آرام آرام گام بر می‌داشت

چه کسی می‌دانست در فکرش چیست

شاید تو در ذهنش بودی

و شاید حتی من

هیچکس نمی‌داند....

آنهایی که دوست داریم.!

آنهایی را که دوست داریم تنها دوست خواهیم داشت و تنها با آنهایی که بتوانیم معامله کنیم٬ ازدواج خواهیم کرد.!

پیری

فهمیده ام پیر نمی شوم٬

در حال مردن ام

از روزی که متولد شده ام.!

فریب

حرف زدن چه فایده ای دارد وقتی نتوانیم یکدیگر را فریب دهیم.!

                                                          سونات اشباح(استریندبرگ)