تو نه حاضری٬ نه غایب.
تنها آن زمان که به سودای رابطه با تو بودم٬ حاضر شدی و آن لحظه که نخواستی٬ غایب.
نه هستی٬ نه نیستی.
هستن ات را خواستن من شکل داد٬ نخواستن ات٬ نیستی را.
برای پرواز؛
تنها پر پرواز کافی نیست؛
بلکه اندکی اقبال نیز لازم است که
در قفس تولد نیافته باشی!
به احساسم دست نزن
۵۹/۷۵گرم رگ و پی 37 درجه سانتیگرادی
قلبم رو گاز نگیر
با سیخ دوشاخه چشمهام رو از کاسه در نیار
بوسه آتشین برام کادوپیچ نکن
۵۹/۷۵گرم رگ و پی 37 درجه سانتیگرادی
اونجوری که اون گوشه نشستی و به من زل زدی
دلم می خواد که خودم رو از پنجره پرت کنم پایین
قبل از اونکه به پات بیافنم دو دستی روح ام رو به تو تقدیم کنم
بی هیچ شرط و شروطی
۵۹/۷۵گرم رگ و پی 37 درجه سانتیگرادی
می یام می شینم پیشت
سیگار که نمی شه بهت تعارف کنم
پس به یه قهوه دعوت ات می کنم
مطمئن ام که برنده بازی منم
چون به خیالم می تونم نذارم فکرام رو بخونی
به من لبخند می زنی
به خودم می گم که کور خوندی،
دست ات رو خوندم پیش پیش
از سر میز که پاشیم قبل از اونکه بفهمی چی شد،
پول میز رو حساب کردی انعام هم فراموش نکردی.
بعد از امشب هم دیگه من رو هیچ وقت نمی بینی
۵۹/۷۵گرم رگ و پی 37 درجه سانتیگرادی
با خودم فکر می کنم که می تونم رو کرم پودر صورت ات اسکی برم
دماغ سربالات اصلاً جذب ام نکرده
دو سوم بدن ات رو پشت میز قایم کردی
که اصلاً فراموشش می کنم
چون که بعد از امشب شاید دیگه ندیدمت
۵۹/۷۵گرم رگ و پی 37 درجه سانتیگرادی
به جای اینکه از ارسطو شروع کنم
مستقیم می رم سر اصل مطلب؛ فروید
از تفسیر خواب دوتا بادکنک سفید حرف می زنیم و علاقه به دختر یکی از اقوام
به کهن الگوی الکتر که می رسیم
گلایه ها از گرمی هوا شروع می شه
پول میز رو من حساب می کنم که اشکال نداره
می ذارم به حساب ات
بالاخره که همدیگه رو دوباره می بینیم
۵۹/۷۵گرم رگ و پی 37 درجه سانتیگرادی
خیلی نزدیک من راه می ری
می گی که هوا سرده
دستم رو که می گیری
با خودم فکر می کنم که ای کاش زودتر شناخته بودمت
با خودم فکر می کنم
اگر فردا نبینمت چی مشه
۵۹/۷۵گرم رگ و پی 37 درجه سانتیگرادی
شماره تلفن ات رو که می گیرم
مطمئن می شم که تا قبل از طلوع آفتاب سه بار به تو ابراز عشق می کنم
اما یکی داره پشت سر ام می یاد
که مدام می گه
تو هیچ وقت عوض نمی شی
نهایت اش اینه که هفته دیگه
که قال ات گذاشت و رفت می گی
60 و خورده ای -یه کم بیشتر یا یه کم کمتر -گرم رگ و پی 37 درجه سانتیگرادی.
توضیح : به توصیه دوستی عزیز تغییراتی در متن داده ام که از نظرتان می گذرد.
آرزو دارم حتی به اندازه یک پاراگراف بی وحشت و اضطراب از غلط های املایی و اشکالهای دستوری و بی ملاحظه هیچ سبک نوشتاری تنها آنچه که در درونم به شکل وحشتناکی گلویم را فشار می دهد بیان کنم.
ای کاش تا ابد می نوشتم بی آنکه بخواهم نویسنده شوم
علی هم رفته...
حوض اش مانده و من؛
گربه سیاه همسایه از چه خرسندی؟
که من خود بی تاب تر ام از تو
به مرگ سرخ بعد از این آبی تنهایی!
سروناز من، پری روی من، گل اندام، آهو چشم، رویای شبهای پر ستاره من، سیمین رخ من، سپیده شبهای تار من، آرزوی ازلی من، گل مریم باغ زندگی من، الهه عشق من، ستاره صبح من، شبنم زلال من.
هر چه تا به حال گفتم فراموش کن.
نام حقیقی تو را در رختخواب کشف خواهم کرد.
شاید نوشتن کمک میکرد. اما به چه چیزی؟ زندگی زناشویی چه معنایی داشت؟
زن و مردی که همخوابه همدیگرند اما هیچ عقدی بینشان جاری نیست؟ زن و شوهری که سالهاست همدیگر را ندیده اند و بعد از مدتها به هم میرسند آیا عقدشان پابرجاست؟ مردی که در شهر دیگری با زنی خوابیده و یا حتی با دخترانی و حالا بعد از سالها بازگشته و زنش را میبیند، آیا این دو به هم نامحرم نیستند و یا کلمه واقعی تری : غریبه ؟
و یا حتی زن و شوهر که هر شب کنار هم میخوابند اما لحظه ایی همدیگر را لمس نمیکنند، رابطه اینها چه اسمی دارد؟ در حالی که هر دو به هم وفادارند؟
یا...
جوهر خودنویس با گذاشتن کلمات روی صفحه سفید دفتر خطها را سیاه میکرد و در جای نقطه ها پر رنگ میشد. اما هیچ رابطه منطقی برای افکارش نمییافت. شاید خسته بود و یا شاید حتی افسرده و بی انگیزه.
رد زرد چای روی لبه لیوان مانده بود و چای درون آن درست مثل آب، سرد شده بود. دستش را روی پیشانیاش گذاشت و روی دردی که از گردن به سرش هدایت میشد متمرکز شد. آیا راه حلی برای سئوالهای بی پاسخش داشت و یا همچنان باید درون سئوالاتش پیچ میخورد و یا شاید تا به حال گره خورده بود و خودش هم نمیدانست.
حاکم بازی٬ حکم دیگری خواند. سرخوش از تک خال دل که در دست داشتیم٬ حکم را پیش خود دل خواندیم. به اشتباه. حکم دل که بر دایره گذاشتیم٬ دوپیک حریف تک خال دل را به یغما برد. باختیم به سرخی هوس انگیز تک خال دل.
در دارالقرارمان دلشاد نشسته٬ اجابت مزاج اندیشه می فرمودیم بر اوراق سپید. گوشه دنج چارقد شما در خاطرمان آمد؛ دارالقرارمان بی قرار شد...
تاب می خوریم هنوز...!
بی هدف
تنها زیر لغتها خط میکشید
آبی. سبز و نازنجی...
نمیدانست چه میخواهد
هر نقطه ایی را به دنبال نقطه دیگر رها میکرد
و فکر از شاخه ایی به شاخه دیگر می پرید
آیا میتوانست مثل انسانهای دیگر باشد؟
آیا می شد یکروز لبخندی از روی رضایت بر لبانش بنشیند؟
مداد قرمز را برداشت
باز هم به لغت ها نگاه کرد.
سنگریزه ها و حجم گرد و غباری که بر روی من جمع شده است هنوز من را به طور کامل دفن نکرده است. به این فکر می کنم که چه شد که من مرد اما من نمردم. چون هنوز به یاد می آورم و چون همه چیزهایی را به یاد می آورم که از بدو تولد و یا حتی پیش از آن برایم رخ داده است، می توانم به برداشتی از این عدم تطابق مردن دست یابم. تولد من پیش از موعد اتفاق افتاد. در حقیقت من متولد شدم در حالیکه باید کمی بیشتر می ماندم. شاید این تولد زود هنگام دقیقاً همان اتفاقی باشد که باعث دوپاره شدن من شد. و من این دوپارگی را تا زمانی که من مردم حس نکردم. کند و کاو خاطراتم را تا آنجا پیش می برم که در می یابم منی که زودتر از موعد به دنیا آمده بودم در مکانها و موقعیتهایی قرار می گرفتم که نباید می بودم. این تولد نابهنگام ترتیب همه آن چیزی را که باید برای من رخ می داد به هم ریخته بود. به آنهایی علاقه مند شدم که شاید تقدیرام آن بود که هیچ وقت نمی دیدمشان. و فرصت دوست داشتن آنهایی را از دست دادم که شاید باید همه عمرام را با آنها می گذراندم. نمی توانم لحظات گذرایی را فراموش کنم که زندگی من بر من منطبق می شد، در آن لحظات بود که احساس می کردم که کامل شده ام و همه چیز در جای خود قرار دارد. هرچند که همه این وقایع را تنها زمانی توانستم درک کنم که سرانجام من مردم. در حالیکه من زنده ماندم و باید من را دفن می کردم. تولد نابهنگام و مرگ زودتر از موعد من را از من گرفت. من بی من شدم. چشمها را می بندم و دوباره در خلسه فراموش کردن فرو می روم. از این بالا باز هم من از منی که مردم قابل تشخیص نیست. من در کنار من آرامشی می یابد که احساس می کنم دنیا در صلحی ابدی فرو رفته است و همه جا را سکوت فراگرفته و تنها چیزی که می شنوم تنفس منظم منی است که مرگ اش را انتظار می کشد.
داستان مردی که در اثر یک اتفاق ناخواسته به دنیا آمد و در اثر یک اتفاق ناخواسته از دنیا رفت؛ را به تمامی خواندید.