برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

لذت دوباره

لذتی را از نو شناخته ام؛
دیگر ستاره ها را٬ در آسمان بشمارم؛
نه در شب چشمان تو!

افسانه سیزیف

گاهی با خود فکر می کنم که اگر سیزیف در قرن ما می زیست به جای آن که آن سنگ گران را بی هیچ سودی تا بالای کوه ببرد، دچار چه نفرینی می شد؟ در آن لحظات فکر می کنم که شاید او نفرین می شد که با خون خود بر روی کاغذی که بعد از هربار نوشتن بی درنگ دوباره سفید می شود، بنویسد و بنویسد و باز هم بنویسد. بی آنکه حتی مخاطبی در کار باشد. هیچ کس نوشته های او را نخواند و خود او نیز بعد از هربار نوشتن، هرآنچه را که به رشته تحریر درآورده یکسره فراموش کند. در این زمانها می نویسم و شاید بیش از هر زمان دیگر نوشته های خود را در معرض مشاهده دیگران بگذارم. آنگاه که باور می کنم دچار چنین نفرینی شده ام، دیدن نظرات دیگران درباره نوشته هایم کمتر از هر زمان دیگر اهمیت پیدا می کنند و مرور جزئیات چهره آنها در هنگام خواندن مطالب من، در پس دود سیگاری که بی تفاوت بیرون می دهم، فراموش می شود. در آن زمانهای گذرا، نوشتن، برای من رسالتی است برای آنکه خود را در قالب کلمات تکرار کنم و تنها خود شاهد این تکثیر شگفت انگیز باشم. و آنقدر تکرار شوم که دیگر معنای وجودی ام از بین برود و تنها آواهای کشدار و کوتاه باشند و سکوتهای میان آنها!
درآن چشم برهم زدنها، می توان سکوت را دوباره ترجمه کرد!

لبه تیغ

به چهره خود در آینه خیره نگاه کرد. به دنبال تصویری از گذشته ای که دیگر آن را به خاطر نمی آورد به روبرو خیره ماند. نگاهش را از چینهای ظریف اطراف چشم به پایین لغزاند و ناگهان رویایی از دست رفته را به خاطر آورد. چشمهایش را که در چشمخانه می لرزیدند به انحراف مختصر بینی متمرکز کرد. هیچ چیز را نمی توانست به خاطر بیاورد. همه تصاویر در پس پرده ای پنهان شده بودند و تلاش او برای کنار زدن آن پرده بی نتیجه بود. تنها همان رویا بود که او را رها نمی کرد. ذهنش را بر روی آن متمرکز کرد. چهره ها کم کم در پیش چشمانش جان گرفتند. اما همه آنها بسیار به او شباهت داشتند. نمی دانست که این تأثیر نگاه مستقیم او به آینه است، یا تأثیر این فراموشی غم انگیز.
چشمها را بر هم فشرد مگر بتواند چهره ای که او را به گذشته پیوند دهد، بازشناسد. حتی به خاطر نمی آورد که چه زمانی تصمیم گرفته بود که همه چیز را به فراموشی بسپارد و شاید فراموشی تصمیم او نبود. از آن میان چهره زنی، شاید دخترکی به آهستگی از باقی تصاویر جدا شد. شیر آب را باز کرد و با چشمان بسته به صورت خود آب پاشید؛ شاید آن چهره وضوح بیشتری پیدا کند. تنها چیزی که حس کرد، خنکای گزنده آب سرد بود. دختر از میان کوچه ها و گذرهایی که انگار تنها برای فراری دادن دختر بنا شده بودند، از او می گریخت. گاهی تصویری آشنا و یا خانه ای که خاطره ای را زنده می کرد، در برابر دیدگانش شکل می گرفت، ولی پیش از آنکه خاطره ای را در ذهن او بیدار کنند، اشیاء و مکانها در هم آمیخته می شدند. تنها مهی می ماند که از سنگینی آن نفس کشیدن برایش مشکل می شد.
چشمها را باز کرد. درمانده به دستهای خود که زیر جریان آب گرفته بود، گنگ و حیرت زده، نگاه کرد. نگاهش از دستها به تیغ ریش تراشی کنار سینک دستشویی حرکت کرد. انعکاس نوری که بر لبه تیغ می تابید، تصویری درهم ریخته در پیش چشمانش به وجود آورد. تیغ را با دو انگشت برداشت و در برابر آینه گرفت و به آن چشم دوخت آنگاه توانست انعکاس چهره زن را به وضوح بر روی لبه برنده و صیغلی آن ببیند. ناگهان همه چیز را به خاطر آورد. اشیاء، آدمهایی که نباید به زندگی او راه می یافتند. آنهایی که او هرگز رفتن آنها را نمی خواست، اما رفته بودند. به یاد آورد که چرا به آنجا وارد شده بود و درست پیش از آن چه چیزهایی را از سر گذرانده بود.
آنگاه تنها دلش می خواست که دیگر نباشد.

سوء تفاهم

دست نمناکش را در جیب کتش فرو برد! کف دست عرق کرده اش را در جیب بالا و پایین کشید. زن جوان را از دور دید که می آمد. دستش را بیرون کشید و تلاش کرد بدون جلب توجه, با فوت کردن, دستش را خشک کند.
زن جوان کنار او رسید و سلام داد, اما دستش را پیش نیاورد و کمی دور از او ایستاد. احساس کرد که پشتش خیس شده است. فکر کرد که باید طوفانی در بگیرد تا عرقش خشک شود.

اگر!!!

شاید باید که تو نبودی؛ من آنوقت آدم می ماندم!

آقا!!!

آقا!! من که خدمتتون عرض کردم! خانوم که از خانه رفتن؛ من پستوخانه بودم! آقا! شاید زود برگردن خانوم! خانوم را که شما می شناسید؛ دلشون کوچکه‌‍؛ حرفی می زنن؛ بی منظور؛ آقا! شربت بیارم خدمتتون؟! آقا! من که منظوری نداشتم! خواستم حرفی زده باشم! اصلاً شاید روی بام باشن! خبر دارین از علاقه شون به ماه شب چهارده! خوب آدم دلش می خواد که فکر کنه هست خانوم و هنوز نرفته. وگرنه که خانوم از بلندی می ترسن! یادتونه پارسال سیزده بدر؟! آقا اجازه می دین تلفن بزنم به منزل پدرشون؟!آقا! تشریف بیارید تو یه قاچ هندونه بدم خدمتتون. شاید تا از گلوتون بره پایین خانوم برگشت! آقا! اگر گفته بودین؛ قفل می کردم در حیاط رو! آقا من که هستم! نگران نباشید! اگر می دانستم هر طور شده خانوم رو راضی می کردم به قیلوله که مطمئن می شدم از بودنشون وقت رفتن به پستوخانه! به خدا اگر بذارم آب تو دلتون تکون بخوره! تا برگرده خانوم نمی ذارم نبودش رو بفهمید. آقا! تو رو خدا این طور نگام نکنید! چشم! اصلاً هرچی که شما بگید! من دیگه هیچ حرفی نمی زنم! نگاه!





آقا! به خدا برای شما این همه ناراحتی خوب نیست! می خوایید شونه هاتون رو بمالم! چشم! چشم! آقا این طور که نگاه می کنید دل آدم طوری می شه!




آقا لیوان آب سرد رو بذارم بالا سر تختتون؟ زیرسیگاری رو هم شستم و فندک هم آماده! آقا! اگر می دونستم؛ سیگار می گرفتم که بی دود نمونید تو این شب بی پیر! آقا روتون رو بندازید که سرما نخورید! اگر اجازه بدین من شب سر بزنم که چیزی کم و کسر نباشه؛ خانوم که نیست؛چشم آقا! چشم! اصلاً هر چی که شما بگید!



آقا! چراغها رو من خاموش می کنم!

زیبایی مقدس

تشنگی من٬ آب را مقدس کرد.!

به عشق دست نیافته اندیشیدم٬

و تو زیبا شدی!

قصه!

قصه از کجا شروع شد؟

از جایی که مرد رویاهایِ زنِ قصه٬ تصمیم گرفت که کمی به خود فکر بکند. زن قصه٬ چیزهای بسیاری را تحمل کرده بود. رنجها و مشقتهای بسیار؛ اپیلاسیون؛ برداشتن ابرو؛ سوختن زیر آفتاب ساحلی و حتی شکستن ناخن انگشت سومش در یک سانحه. اما نمی توانست چنین حرکتی را برتابد٬ حتی اگر از مرد رویاهایش سر بزند. پس به این رنج و مشقت بی پایان٬ نه گفت؛ از اعماق وجود٬ ناگهان خود را خوشبخت یافت. مرد هم همین طور.

 

مشق ذهن

دلم می خواهد باران ببارد، نه برای اینکه دلم گرفته است؛ تنها به این جهت که نمی دانم چه آرزویی کنم! عشق ورزیدن یعنی چه؟ آیا چیزی بیش از آن است که من در حق خودم و به خاطر تو مرتکب شدم؟ گوشه تخت خود کز می کنم. تختم بزرگتر از هر زمان دیگر شده است و من نمی توانم همه وسعت آن را پر کنم. کلمات را تنها در کنار هم می چینم، نه برای آنکه حرفی زده باشم. تنها برای آنکه سکوت را بشکنم. من از این سکوت سفید وحشت دارم. کلمات معنی خود را از دست داده اند. تنها دلم می خواهد که تو ...!

شاید باید این من بسوزد، نه برای آنکه منی دیگر از خاکسترهای آن برخیزد؛ تنها به این دلیل که هیچ چاره ای جز سوختن و نبودن نمانده است. نفس را فرو می دهم و وقتی آن را خارج می کنم، تلاش می کنم که آهنگ ملایمی را با سوت بزنم. چرا؟ بی هیچ دلیلی! 

 بی هیچ نشانه ای و بی هیچ خداحافظی رفتن. از پلی سقوط کردن و دیگر ادامه ندادن. در شلوغی بزرگراهی پر ازدهام در سکوت بعد از مرگ رها شدن. کافی است که به سقوط فکر نکنی. تنها به این فکر کنی که هدفی در آن پایین داری که باید آن را محقق کنی. و این هدف را در نخواهی یافت مگر زمانی که برای رسیدن به آن رها شوی. آنگاه مقصود و مقصد یکی است.

پینوشت : گاهی پیش میاد که آدم ساعت ۲ نیمه شب «ازدحام» را «ازدهام» بنویسد. 

نقطه یعنی!

..... .. .. ... ... ... .... ..... ... .... .... ..... .... .... .......

..... . .. ... .. ... ... .... .. ... .... .... ..... .... .... .........

.. ... ... ... ... .... .... .... .... .... ... .. .. . . ... ... .. .. .. 

نقطه ها٬ یعنی یک دنیا حرف ناگفته دارم.

سکوت بین نقطه ها٬ یعنی

کو گوش شنوا؟!

 

زود

یادم باشد که صبح زود از خواب بیدار شوم٬

که زود صبحانه بخورم٬

که زود سر کار بروم٬

که کارهایم را زود انجام دهم٬

که زود به خانه بیایم٬

که زود کارهایم را انجام دهم٬

که زود شام بخورم٬

که زود به رختخواب بروم٬

که زود ...

که زود بخوابم٬

که صبح زود از خواب بیدار شوم.

دسته گل

و من گفتم‌ :« برایت گل خواهم آورد »

تو گفتی : « کی..؟»

و من گفتم :« وقتی مردی »

و تو گفتی :«آها...»

فرناندو آرابال

پیونشت : رسم به نقل قول در این بلاگ نداشتیم. اما این بخش از کتاب « زنده باد مرگ »٬ به کلی همه آن مفهومی که بنا به نوشتن اش در داستان جدیدم داشتم٬ در خود داشت.