برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

مجلس عروسی

صدای موسیقی تمام گوشهایش را پر کرده بود بدنش را تکان می‌داد و در میان جمعیت چشمانش می چرخید، گاهی غرق در ریتم موزیک میشد و حرکاتش هارمونی خوبی با آهنگ می‌گرفت و گاهی اوقات تنها بدنش بود که تکان می‌خورد و تمام حواسش به اطرافیانش بود.

به دنبالش می‌گشت، همیشه او را گم می‌کرد. دیر زمانی بود که به این وضعیت عادت کرده بود. می‌دانست و یا آموخته بود که تنها بنشیند ، تنها غذا بخورد و تنها برقصد هیچ انتظاری هم نداشت. همیشه به گونه ایی خودش را سرگرم می کرد. شاید با آمدن او معذب هم می‌شد. زنان و مردان به شدت خودشان را تکان می‌دادند و سعی می‌کردند به بهترین نحو برقصند، احساس خستگی کرد، دیگر فضا را دوست نداشت. دلش می خواست به خانه برگردد و لباسهای ناراحت را از تنش در بیاورد و شلوار نخی و گشادش را بپوشد. یادش می‌آمد که پیشترها از خبر یک عروسی بسیار خوشحال می‌شد و هر مجلسی او را به وجد می‌آورد، اما حالا هیچ علاقه ایی به این مجالس نداشت. از دور به رقص بقیه نگاه کرد، زنی چاق که پیراهنی تنگ پوشیده بود، دختری دراز که کفشی با بلندترین پاشنه به پا کرده بود، پسرانی که موهایشان را به سمت بالا ژل زده بودند و مثل جوجه تیغی شده بودند.

دور زد و به سمت میزی آمد تا بنشیند. دامنش را جمع کرد و روی صندلی نشست، شیرینی ها و میوه ها در ظرفها روی میز انبوه بودند و هیچکس به آنها توجهی نمی‌کرد، با خودش فکر کرد که چه اندازه برای خانواده ها مهم بوده که چند نوع میوه یا شیرینی و یا چند مدل غذا تهیه کنند، چیزی که اصلا اهمیت ندارد.

گارسون با سینی پر از چای به سمتش آمد. تشکر کرد و یک استکان برداشت. نگاهش به کروات گارسون افتاد، گارسون پیرمردی بود با ته ریش و صورتی آفتاب سوخته، شاید روزی در روستایش کشاورز بوده و حالا در اینجا با کرواتی که گره درشت دارد چای تعارف می‌کند و در دلش به مهمانهای پولدار حسرت می‌خورد. کفشهای گلی پیرمرد هیچ تناسبی با کروات نداشت، حتما خانواده داماد و یا عروس برای لباس گارسونها تاکید کرده بودند چرا که تمام گارسونها با صورتهایی که عامه بودنشان از فرسنگها فاصله هم مشخص بود، ژیله هایی دودی پوشیده بودند و کراواتهایی مشکی که راههای نقره ایی داشت، زده بودند و با دستهایی که پینه از همه جایش دیده می‌شد پذیرایی می‌کردند.

جرعه ایی چای نوشید تند و تلخ بود، از برداشتنش پشیمان شد و آنرا روی میز گذاشت. سعی کرد خودش را با نگاه کردن به رقص دختران و زنان نیمه برهنه مشغول کند، هیچ علاقه ایی به این مجالس نداشت، به یاد روزهای اول آشنایی اش افتاد روزهایی که خاطره اش بسیار ماندگار بود و آنقدر آنها را دوست داشت که همیشه سعی می‌کرد با یادآوری آنها زمان کند تنهایی را بگذراند. دوباره به خانمها نگاه کرد، آرایش تند و غلیظ خانمها به علت رقصیدن زیاد با عرق روی صورتشان ترکیب شده بود و صورتهایی غیر قابل تحمل بوجود آورده بود و موهایی که بسیار سعی شده بود تا صاف و بدون وز در بیاید پف کرده و بد حالت شده بود. دیگر برایشان مهم نبود فقط به رقصیدن فکر می کردند مثل همه کارهای دیگرشان.

 رویش را برگرداند و نگاهی به ساعتش انداخت 10:15 بود نمی دانست کی شام می‌دهند، گرسنه شده بود و ترجیح می‌داد زودتر شام بدهند تا مجلس تمام شود، حتی اگر می‌توانست از قید شام بگذرد به خانه بر می‌گشت.

 به خوب بودن فکر کرد، خوب بودن چه ارزشی داشت؟ آیا کسانی که باید می فهمیدند، درک می‌کردند و یا اگر هیچکس نمی‌فهمید چه تفاوتی می کرد؟ غیر از این بود که بعد از مرگت تو را به خوبی یاد می‌کردند، واقعا تفاوتش را نمی فهمید ، اما یک چیز را می‌دانست که تمام اینها به ذات بر‌گشت و اینکه  بعضی ها نمی‌توانند بد باشند و شاید او هم جزو آن دسته بود.

 

ظهر تابستان

در غربت یک ظهر تابستان

در خلوتش تنها بود و آرام آرام گام بر می‌داشت

چه کسی می‌دانست در فکرش چیست

شاید تو در ذهنش بودی

و شاید حتی من

هیچکس نمی‌داند....

دختری در ایوان

دخترک در ایوان

                         درحریر آفتاب

 ولعی بود در دل مرد

                                   چشمهای حریصش طمع خوردن داشت

ولع خوردن این گل نشکفته روز

صورت گلگون دختر

                              پشت برگهای درخت

                                                          سایه ها را دزدید

مرد هوشش را داد

                          راه را گم کرد

                                             تنشش با دیوار

سبب خنده دختر شد.

 

 

 

درد

    

در سرم درد است و صدا

در انتظار یک معجزه  هستم

تاریکی

تاریکی

مرا به سوی خودت بخوان

و سکوت ساده ترین راه حل برای همه مسائل

گاهی تنهایی هم لازم است و حتی غم

و هیچکس جای هیچکس نخواهد بود و درد هیچکس را نخواهد فهمید

و فهمیده ترین ها دورترین ها هستند

و نزدیکان کودنها

و تو ساکت ترین همه

 

بی‌قرار

ایستاد. آرام به جریان رودخانه ایی که رحمی در قطره هایش دیده نمی‌شد، نگاه کرد. سرش را بلند کرد و به آفتاب خیره شد. چشمانش را بست  گرما را تا عمق چشمهایش حس کرد، درست مثل گرمای مستقیم شومینه در صندلی گهواره ای، شعله ها جلوی چشمانش می رقصیدند، در آنجا هم چشمانش را می بست و به رنگهای پشت پلکهای تاریکش فکر می کرد و اینکه هیچ روندی کند تر از امروز نیست و بنایی ویرانتر از وجودش. از زمانی که او رفته بود،  بی تفاوتی مثل جذام درونش را می‌خورد. لحظه‌ها آرام می گذشتند و او پیر شدن را حس می کرد. سکوت کشنده فضا که تنهایی چاشنی غلیظ و تندش بود، سرمایش را بیشتر می کرد در حالیکه از آتش گرم شعله های چوب شومینه می سوخت از سرمای بی تفاوتی یخ زده بود. چشمانش را باز کرد یخزدگی فضا را دید،‌سرش را پایین آورد و قندیل های بسته شده زیر صخره ها جلوی چشمانش ظاهر شدند . آبی که محکم به قندیل ها می‌خورد.

صدای ضربه های مداوم پیانو درون گوشش ضربه می زدند و تکرارهای تمام نشدنی را برایش تداعی می کرد: روزهای سکوت، روزهای بیهودگی، تنهایی، دلتنگی، غریبگی و بی‌پناهی.

فریادی زد و پاهایش شل شد، احساس کرد، ضعفی درونش را پر کرد،‌ دیگر صدای خروش رود را نمی‌شنید. همه چیز سفید شد، صدای سوتی درون گوشش شنید و بعد هیچ احساسی نداشت.

تکرار

چراغ راهرو خاموش بود. تمایلی به روشن کردنش نداشت،‌ دوست داشت در تاریکی قدم بردارد اما باز کردن در مشکل بود . برق چشمان گربه در جای همیشگی خود قرارداشت. آرام به سمت در رفت. گربه میویی کرد اما او اهمیتی نداد. باید چراغ را روشن می‌کرد. در را باز کرد و به تاریکی قدم گذاشت. همه جا را می‌شناخت ، نور نمی‌توانست نقشی داشته باشد. تیر چراغ برق کوچه سایه  اشیاء را بلندتر کرده بود.

لباسهایش را کند و روی مبل انداخت. هوای خانه گرم بود. حس خوبی از در آوردن لباسها داشت. اشتها نداشت. تنها دوست داشت در سکوت خانه غرق شود. خودش را در مبل راحتی ول کرد. پتوی کرم رنگ را روی خودش کشید. هر چه می‌توانست خودش را جمع کرد، چشمانش را بست ، صدای خاصی نبود تنها موتور یخچال هر از گاهی صدایی می‌داد. گاه گاه صدای رد شدن تند ماشینها می‌آمد. فکری نداشت. دیگر نمی‌دانست باید به چه چیزی فکر کند. آرزویی هم نداشت. میان او و اشیاء ساکن تفاوتی حس نمی‌شد. هر روز حس بی تفاوتی در او بزرگتر می‌شد.

چشمانش را باز کرد، دوباره تاریکی ،‌ دوباره تاریکی و دوباره تاریکی.

نه صحبتی و نه پیامی ‌، مدت زمان زیادی بود که کسی برایش حرفی نداشت. او هم هیچ حرفی نداشت،‌ مثل این بود که تکرارها تکرار شده اند. حتی فکر کردن به مرگ هم هیچ هیجانی نداشت. شاید خواب کمکش می‌کرد. اما کابوسهای تکراری و تمام نشدنی امانش را بریده بود. ای کاش می‌توانست بدون هیچ کابوسی بخوابد.

دوباره چشمانش را بست، نقطه های نورانی در حال چرخیدن بودند،‌ صداها در هم می‌پیچید و سرش به طور دوار می‌چرخید،‌ صدای  بدون قطع را تشخیص نمی‌داد، بلند می‌شد و سعی می‌کرد دری را ببندد اما دوباره در جای اول قرار داشت. و باز حرکت دایره وار در حال شکل گرفتن بود.  دوباره صداها اوج می‌گرفت و در سرش می‌پیچید کسی سرش را در کاسه ایی آب فرو می‌کرد تمام قوایش را جمع کرد تا سرش را بیرون بیاورد،‌ در لحظه آخر با نفسی بلند بیدار شد ناخود آگاه بلند شد و روی مبل نشست ، نفسهای طولانی می‌کشید. صدای زنگ تلفن آمد، قدرت نداشت بلند شود کسی او را نمی‌خواست، بعد از زنگ سوم روی دستگاه پیغام گیر رفت. صدای بوق ممتد و قطع تلفن. می‌دانست کسی  برای او پیامی ندارد. قطعا اشتباه بود.

دوست داشت باز هم بخوابد سرگیجه داشت و حالت تهوع همه چیز می‌چرخید. چشمانش را بست.

در میان عده ایی در حال دویدن بود مردم در حال رقصیدن بودند. نورهای رنگی در میان فضای بسته و تاریک خودنمایی می‌کردند. دود همه جا را گرفته بود. مردی بودن صورت به طرفش آمد و سعی کرد محتویات لیوانی را در دهانش بریزد دوباره احساس خفگی کرد نمی‌توانست مرد را هول دهد . هر لحظه محتویات لیوان بیشتر و بیشتر می‌شد. نور فضا زیاد شد. جیغی کشید و از خواب بیدار شد. چراغهای سالن روشن بودند و تلویزیون در حال پخش شو با صدای زیاد. خودش را جمع کرد. صدای دوش آب حمام می‌آمد.

پتو را دور خودش پیچید و به آشپزخانه رفت کتری را پر کرد و روی گاز گذاشت. شاید کمی چای طعم تلخ دهانش را از بین می‌برد.