برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

کودک درون!

کودک درونم بیمار است.

حیاط خلوت احساسهای کودکیم را ویران کردم و باغچه ای با گلهای به رنگ شهوت در آن پروراندم.

بازیچه هایم را با دسته گلِِ پژمرده یٍ عشقهای نافرجام،

صداقتم را با جاه طلبی،

معصویتم را با هوسِ هراس آورِ شهروند نمونه بودن، در میان آدمها، طاق زده ام.

کودک درونم را در اعماق وجود تاریکم جستجو می کنم.

او را در گوشه ای، در خود فرو رفته، به شکل پیرمردی چروکیده می یابم.

عشق یا چیزی شبیه به این

عزیزم! به چشمهای من نگاه کن! سرت رو بالا بگیر!
دلم می خواد که راستش رو به من بگی!
چه چیزهایی تو وجود من دیدی که به خاطر اونها ٬ عاشقم شدی!... حتماْ یه چیزهایی هست!
آخه می خوام هر چه زودتر تک تک اونها رو از وجودم پاک کنم!

هیستریا

پر از اندیشه ی خالی شدن٬
لبریز نفرتِ عاشق شدن٬
در هیاهویی پر اضطراب٬ به امید آرام شدن٬
و سیگاری که گوشه ی لبِ خشکیده٬ آویزان می ماند؛
به امیدِ دمی٬ از وحشتِ تنهایی٬ رها شدن.


پینوشت :  ‌ ۱- فیلمبرداری «هیستریا» تمام شد.
                ۲-  مثل همیشه‌ : کار بعدی همه ایده آلهایی که تو این کار محقق نشدن٬ به حقیقت می پیوندند.
                ۳- زهی خیال باطل.

دوستت دارم ها!

"دوستت دارم!". این جمله را می خوانی، از خود می پرسی که آیا مخاطب این جمله، تو هستی؟ و من به نوشتن درباره تو ادامه می دهم، آنقدر که دلت می خواهد، بدون شک مخاطب آن، تو باشی.اگر قبلاً من را دیده باشی، سعی می کنی که خاطره اولین دیدار را زنده کنی. نه به این خاطر که من شاهزاده رویاهات هستم، نه! تنها به این دلیل که دلت می خواهد همه آنچه من درباره تو نوشته ام را از زبان شاهزاده رویاهایت بشنوی. من تمام تلاشم را به کار می بندم تا تو را به بهترین شکل تصویر کنم و تو من را به بهترین شکلی که دلت می خواهد، نه آنطور که واقعاً هستم به خاطر می آوری. یک لحظه به خود می آیی. از خود می پرسی که آیا هیچ اهمیت دارد که من تو را دوست بدارم یا نه! و چون نمی توانی مطمئن باشی که مخاطب من، تو هستی؛ به خود می قبولانی که این دوست داشتن چندان قابل توجه نیست و تلاش می کنی که آن را نادیده بگیری.
حال من از خود می پرسم که چرا باید تو را دوست بدارم؟ تنها تو! اگر قرار براین است که چند صباحی در این دنیا، دوست داشتن را تجربه کنیم، اگر قرار بر این است که دوست داشتن ها، تنها برای خودمان اهمیت داشته باشد و اگر قرار بر این است که به راحتی به یکدیگر پشت کنیم، بی هیچ واهمه ای از سقوط یک انسان. پس من تنها دوستت خواهم داشت. و این "ت" نه به "تو "و نه به هیچ "ناتویی" دیگر اشاره نمی کند. دوستت خواهم داشت همانند درخت کاج بلندی که از پنجره اتاقم می توانم به سرشاخه های برف گرفته اش، عشق بورزم. من یاد خواهم گرفت تنها دوست بدارم، بی آنکه تو را دوست بدارم. به این ترتیب وقتی این خواندن این نوشته را به پایان می بری و چشمهایت را بر روی آن می بندی، اشک در چشمان من حلقه نمی زند.
لبهایم به لبخند از هم باز می شوند و آسوده باز هم می گویم دوستت دارم.

بهانه

حفظ حریم جنسی بهانه بود ؛ محبتت را از من دریغ کردی!

پل

- بله ؟ بفرمایید؟!
- سلام!
- سلام ٬ تویی؟
- بله‌٬ مگه شماره ام نیافتاده؟
- دقت نکردم! بگو!
- هیچی٬ فقط  گفتم اگر وقت داشته باشی کمی با هم صحبت کنیم!
- الان؟!
- آره! البته نمی خوام خیلی وقتت رو بگیرم ٬ خیلی کوتاه!
- متوجه نمی شم! دلت می خواد توی یه مدت کوتاه درباره چی حرف بزنیم؟
- درباره هر چیزی!
- توقع نداری که الان درباره رابطه مون صحبت کنیم؟
- من فقط می خوام خواهش کنم که برای یک دقیقه تو حرف بزنی و من گوش بدم.
- همین؟! آخه از چی؟
- از هر چیزی٬ حتی اگر دلت خواست آواز بخون!
بعد از آنکه آن یک دقیقه را به ملامت کردن من و رفتارهای نابهنجار من گذراند ٬ به خداحافظی ساده ای اکتفا کردم و تلفن را قطع کردم.
خیلی اصرار داشت که دلیل این کار من را بداند. چه طور می توانستم به او بگویم که می خواستم از پل عابر پیاده گذر کنم ٬ اما وحشتی عمیق سرتاپای وجودم را فرا گرفته بود. می دانستم که اگر از آن پل بالا بروم ٬ با اولین نگاه به خیابان خود را به پایین پرتاب خواهم کرد.
از روی پل عبور می کردم و به ملامتهای او  گوش می دادم. آشکارا از نگاه کردن به پایین خودداری می کردم و درست از وسط گذرگاه عبور می کردم.
در حالیکه عیب های من را برمی شمرد ٬ من گیج و در خود پیچیده از این احساس دوگانه میل به پریدن و وحشت از انجام آن٬ به راهم ادامه می دادم. هیچگاه چنین نیرویی را که از اعماق وجودم برمی خواست٬ اینچنین درک نکرده بودم و شاید چیزیکه من را به هراس اداخته بود ٬ نه وحشت از صدمه دیدن و مرگ که وحشت از این کشف ناخواسته بود.
وقتی آخرین پله را پایین آمدم ٬ تنها دلم می خواست که درگوشه ای بنشینم و راهی را که طی کرده ام از نظر بگذارنم. او هنوز می خواست من را مورد سرزنش قرار دهد که چرا به خود اجازه می دهم که آسایش و آرامش او را به هم بزنم و من تنها می خواستم که دمی من را به حال خود ٬ آرام ٬ رهایم کند.

آزمون شخصیت شناسی

سوال : شما صاحب یک اتومبیل با امکانات رفاهی مناسب هستید٬ اما این وسیله نقلیه به غیر از شما تنها برای یک نفر دیگر جا دارد. حال فرض بفرمایید که شما برای انتخاب هم سفر خود از بین سه نفر زیر تنها یک حق انتخاب دارید٬شما کدامیک را انتخاب می کنید ؟
الف - بانویی سالخورده
ب - دختر رویاهایتان
ج - بهترین دوست تمام زندگی شما
پاسخ : بانوی سالخورده *

* زیرا :
اولاْ ایشون (بانوی سالخورده مذکور)هم تجربه شون بیشتره هم حرصشون
دوماْ هیچ کس به اندازه ایشون قدر نیروی جوانی را نمی داند.
سوماْ بالاخره که دختر رویاهای من٬ من را تنها خواهد گذاشت. حداقل رقیب احتمالی در عشق را خودم انتخاب کنم.
چهارماْ من بهترین دوست تمام زندگی ام را به خوبی می شناسم. انتقام رها کردن من را از دختر رویاهایم خواهد گرفت!
پنجماْ بگذار ما هم به دوست صمیمی خود خدمتی هر چند ناچیز٬ کرده باشیم!
ششما ْآنهایی که رویایی نبودند٬ دمی کنار ما ماندگار نشدند٬ زور ما به نگه داشتن دختر رویایی که اصلاْ نمی رسد.
هفتماْ دختر رویاهای من اگر وجود خارجی داشت که به هر ترتیبی شده٬ من الان بابابزرگ شده بودم. به گمانم اصلاْ مورد ب٬ مورد انحرافی است و ارزش فکر کردن ندارد.

عکس من بر عکس تو

آن عکس دسته جمعی را به خاطر داری؟
هزار و یک بار آن را ظاهر کردم٬ به امید آنکه شاید٬ فقط شاید یکبار٬ من و تو در آن میان کنار هم قرار گرفته باشیم و آن چهره هایی که به گفتن  «چیز»ی ٬ شادی و سرورشان را به رخ می کشند٬  بین من و تو٬  جدایی ما را به سور نشسته٬  نباشند.

آفتاب نیمروز

دیگر ادامه نمی دهم؛
وعده دیدار ما صلاة ظهر٬ که در نگاه عمیق و خیست غرق نشوم؛
بل در سیاهی آنچه چشمهایت را از من ربوده٬ ساده٬ تکرار شوم.

تنها که هستی!

دستها را که از هم باز می کنی، تنها جریان سرد هواست که به آغوش می کشی. چشمها را که باز می کنی و به نقطه ای دردوردست خیره می شوی، سهم تو سوزش چشم است و اشک هایی که پیش چشمانت را تار می کنند. شروع به راه رفتن که می کنی، تنها صدای قدمهایت در گوشت می پیچد و سایه ات که تو را دنبال می کند. دستهایت تنها یکدیگر را لمس می کنند، گزندگی سرد و مرطوب آنها تو را می آزارد. در رختخواب که غلت می زنی، سهم تو گرمای بالشی است که در آغوش تو گرم شده است. در تاریکی سینما که می نشینی، به نوازش دسته صندلی که روی آن نشسته ای قتاعت می کنی. در رستوران که می نشینی، پول میز یک نفر را حساب می کنی. در بازار که قدم می زنی، از درهم آمیخته شدن رنگ چراغها در پیش چشمانت لذت می بری و بی توقف و بی اصطراب از برابر ویترینها می گذری. پیاده روها را که می پیمایی، تنها به موسیقی تنهایی ات گوش می دهی آنقدر که لبهای سکوت ات بر روی هم خشک می شوند.

لذتهایم٬ دوباره!

لذتی را از نو شناخته ام؛
که دیگر ستاره ها را ، در آسمان بشمارم؛
نه در شب چشمان تو!

باز همِ

دیگر قدم زدن درهر کوچه و پس کوچه؛ 

نه پا به پا، به دنبال سایه ی تو!

دست نوازش بر تنه تک درخت کوچه ای که با هم از آن گذشتیم؛

نه دست من، ملتمس، در پی دست گریزان تو! 

دیگر سرودن هرآنچه در دل دارم؛

بی قافیه تو، بی ردیف دوستت دارم؛

نه فریاد خاموش در نگاه دوخته ام به لبهای سکوت تو!

دیگر سپردن فنجان قهوه، بی دلشوره، به چشمهای سیاه بی انتهای کافه دار پیر غمزده

نه چشم دوختن به انتهای فنجان، شاید یافتن ردی از نگاهت به چشمهایم، منتظر و عاشق و ماتم زده!

تپشهای قلبم را اما چه کنم؟

بی  معنایی سکوت میان هر دو تپش، در سکوت خالی سرد و کش دار نبض سرانگشتان تو، که قلب دیگری را نوازش می کند.

این سکوت ممتد خواهد شد.

عادت نخواهم کرد.

ایستگاه قطار

سالن ایستگاه قطار را روی سر خود گذاشته بود. مردک نمی دانست که چه می خواهد؛ پرخاش می کرد و داد و بیداد به راه انداخته بود. چشمهایش در چشمخانه می چرخید و گاهی برای چند ثانیه ای آنها را می بست و به شدت هوا را بو می کشید؛ انگار که می توانست بوهایی را که در هوا جریان داشتند استشمام کند. ما به او نگاه می کردیم و هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دادیم. شاید تصور همه ما این بود که به زودی این قیل و قال خاتمه پیدا می کند و مردک به راه خود می رود. انتظار ما چندان طول نکشید؛ کم کم از همه اینها خسته شد و درمانده بر روی یکی از صندلیهای انتهایی سالن و جایی دورتر از همه کز کرد و نشست. آن طور که او نشسته بود، صندلی برای او بسیار بزرگ می نمود. یکی از ما با خود فکر کرد که مردک اگر می توانست آب می شد و داخل زمین می رفت. هیچ کس به یاد نمی آورد اولین کسی که او را مردک خطاب کرد چه کسی بود. همه از هم می پرسیدند که داستان مردک از کجا شروع شده و دلیل برافروختن بی ملاحظه و غیرمعمول او چیست؟. تقریباً همه ما این را پذیرفته بودیم که مردک دیرتر از موعد مقرر به ایستگاه رسیده و مأموران ایستگاه به او اجازه ندادند که به سکو برود.علاقه داشتیم بدانیم که چرا او اینقدر آشفته و خشمگین بود، داستانهای مختلفی درباره اینکه چرا آن مرد عجله داشت به زبان آوردیم. بعضی ها گفتند که شاید او در شهری دیگر مادر مریضی دارد که باید به او سر بزند و دیگری معتقد به این بود که شاید مردک معامله مهمی را از دست داده است، که دیگران شاید به خاطر آنکه ایده چندان جذابی نبود آن را نپذیرفتند. قطار ما به زودی حرکت می کرد اما بحث درباره او به نقطه بی بازگشف رسیده بود و هیچ کس خیال نداشت که به این مکالمه پایان دهد. یکی از ما که قوه تخیل بسیار قوی داشت ،داستانی گفت که نظر همه ما را به خود جلب کرد. او بر این اعتقاد بود که مردک دور از چشم همسر خود، با معشوقه اش قرار ملاقاتی ترتیب داده و وعده آنها آن بوده که هر دو سوار این قطار شوند و با یکدیگر به یکی از شهرهای نزدیک بروند و اوقات خوش و لذتهای پنهانی خود را سپری کنند. معشوقه مردک بنا به قرار، جدای از او خود را به قطار رسانده بود و در انتظار عاشق دلباخته تا آخرین لحظه چشمهایش را به سکو دوخته بود. اما از سوی دیگر، مردک در آخرین لحظه به ناچار و برای ایجاد رضایت خاطر همسر خود به خاطر سفر کوتاه به اصطلاح کاری اش، برای او چند خرید کوچک که چندان لازم هم به نظر نمی رسیدند،انجام داده و به همین علت قطار را از دست داده بود. همه ما چنان این داستان آخر را باور کرده بودیم که هر روایت دیگری را غیر ممکن می دانستیم. بعضیها برای همسر مرد دلسوزی می کردند و می شنیدیم که یکی دو نفر براین باور بودند که همسر زن می دانسته که مردک به او خیانت می کند و برای خراب کردن عیش او، وادارش کرده که برای او خرید کند. حتی یکی از ما برای مرد دلسوزی می کرد و غم او را بعد از این جدایی ناخواسته از معشوق و به هنگام ورود به خانه غیر قابل تحمل می دانست. بلندگوی ایستگاه اعلام کرد که باید سوار قطار شویم و شاید بعضی از ما از حرکت به موقع قطارمان ناراحت بودیم. به هر حال داستان به جایی رسیده بود که فکر کردن به آن تا رسیدن به مقصد تنهایی هر کدام از ما را پر کند. مردک که شاید آشنایانش هم او را به همین نام خطاب می کردند، دور از چشم ما بلند شده و رفته بود. صندلی او خالی بود. انگار که کسی رغبت نداشت روی آن صندلی که او نشسته بود، بنشیند.

پی نوشت : نیمه شبانه من از زبان دیگری!