برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

موجود فضایی

من موجود فضایی غمگینی میشناسم  

که  

تنها ،بر روی نیمکتی در پارک مینشیند و با وجودی که میداند هیچ کس نمیتواند او را ببیند به رهگذران لبخند میزند. 

امین شیرازی 

مپنا سال ۱۳۸۵

بارداری

بارداری یعنی خلق دوباره. یعنی تجلی دیگری از خداوند در زهدان مادر...یعنی دیگر مخلوق نبودن و خالق شدن...یعنی تکرار حضور در عالم هستی٬ یعنی ادامه ی بودن در عالم مادی... بارداری یعنی ادامه ی بودن نسل های گذشته به امید بهتر و رشد یافته تر بودن نسل های آینده. 

بارداری یعنی حضور ازلی و ابدی در عالم ماده٬ یعنی حس با خدا یکی شدن 

 

پی نوشت: این بخشی از نوشته ای است که به دلیلی برای موقعیتی نوشته ام. خواستم این بخش کوچک را با دوستانم به اشتراک بگذارم. 

شاید این مفری باشد برای ننوشتنم در این روزها. برای تمام شدن داستان ها و داستانک ها.  

شاید مفری برای اعلام حضور! 

ترس

عمیق ترین ترس من آن نیست که روزی تو رو از دست بدهم٬ عمیق ترین ترس من این است که روزی تو را فراموش کنم!

...

اگر بهشتی باشد٬ می خواهم به آنجا بروم. اگر نباشد؛ بهشتی خواهم ساخت

مضرات زبان

همان دم که گفتم دوستت دارم٬ دیگر لطفی نداشت٬ مرگ عشق خویش را رقم زدم؛ زیرا گمان می کردم که نگاهم کافی نیست و نیز نمی دانستم که واژه ها چه قدر کوچک و کم اند!  

باید هیچ نمی گفتم. 

شاید روزی خود درک می کردی.

پرسش

خدا هست. 

آری! دیوار نیز. 

پنجره ای؟

داستان من!

حالا بعد از گذر مدت زمانی که مدید می نماید، گاهی که تنها می شوی به او فکر می کنی. او نیز گاهی که در رختخواب تنها می شود به تو فکر می کند. گاهی هر دو در یک زمان به یکدیگر فکر می کنید و این گونه رابطه ای ناپیدا و گنگ و نا محسوس شکل می گیرد که دیگر محبت نیست. اما در داستان من، همیشه به او فکر می کنم و او گاهی به این فکر می کند که چیزی در زندگی اش گم شده، اما به یادم نمی آورد.

در داستان من، یاد گرفته ام که بی کم و کاست به او فکر کنم، بی هیچ قضاوتی و بی هیچ شکایتی، در کمال عدالت. او اما یاد گرفته که گذشته را هیچ به یاد نیاورد، با نگاهی خیره به روبرو.

در داستان من، به او می اندیشم. اما دیگر عاشق نیستم، مظلومی نیستم که زهر جدایی می نوشد، به آهستگی. تنها به او فکر می کنم زیرا یاد گرفته ام که نه گذشته ای وجود دارد و نه آینده ای. همه چیز هست و در حال شدن است. اما او هنوز نه عشق را باور دارد و نه جدایی را.

در داستان من، داستانی وجود ندارد. تنها واقعیت هایی است که حقایق پشت آنها  را هر روز جستجو می کنم. اما او به هیچ کدام باور ندارد. با این حال، داستان می خواند، بیشتر از هر زمان دیگری، زیرا او هنوز در جستجوی گم کرده ای است که در واقعیت زندگی، آن طور که برای خود ساخته، دست یافتنی نیست.

هست

بودی که هست.

هستی که هست.

در حال شدن است.

روباه

روباه سفیدِ کوچک و بازیگوش از مادر دور شد 

و در میان آبیِ آسمان پنهان گشت! 

دلِ مادر لرزید. 

باران بارید!

یادداشتهای کودکی

- مرا آویزان بنامید!  بغلم کنید!

قلبم سریع تر از هر زمان دیگری می تپد.

انگار که بخواهد از زمان پیشی بگیرد. انگار که بخواهد این روزها را هر چه زودتر سپری کند. انگار که بخواهد هرچه سریع تر من را به مرگ نزدیک تر کند. انگار که این روزها بیمارم. شاید بیش از هر زمان دیگری سالم باشم. شاید این تپش های دیوانه وار طبیعی ترین واکنش این جسم فانی به آن چیزی است که برایش رخ داده .

در تاریک و روشن اتاق که نور کم فروغ چراغ توی راه­رو، تا آستانه چارچوب درِ آن را روشن کرده بود، به سقف خیره نگاه می­کردم. دست­ها را از زیر پتو بالا آوردم و لبه پتو را تا روی بینی بالا کشیدم. سردی دست­های عرق کرده­ام، بر روی گونه­ها و گردن، آن­گونه که من آن­ها را سخت بر صورت می­فشردم، لذتی ناشناخته را در درونم بالا می آورد، انگار که با تجربه­ای ناشناخته روبرو شوم که جذبه بخشِ پنهانِ آن، مرا به سوی خود می­کشد.

جایی در میانِ قفسه سینه­ام، گرمایی آغاز می­گردد. سینه ام سراسر آتشی می­شود که به تندی تمام وجودم را دربرمی­گیرد. بالا می­آید، بالاتر، گرمای آن از رگ و پی گردنم نیز بالاتر می­آید.  خطهای سرخ و بی رحمی را تصور می کنم که از رگهایم بالا می آیند و سرمای نشسته بر پوست صورتم را می بلعند. به صورتم فکر می­کنم که انگار شرمِ انجامِ کاری که نباید، گونه هایم را گل­گون کرده. خون در صورتم می­دود و بالا می­آید. حرارت آن را حس می­کنم. چشم هایم را این­گونه تصور می­کنم که سفیدیشان را سرخیِ خون، پر التهاب ساخته. انگار که خون، آن­قدر بالا آمده که تا لبه های مردمک چشمهایم رسیده و سرانجام، سرخی آن را می­بینم که از مردمکِ اینکِ فراخ شده­ام، به درون می ریزد. کاسه چشمهایم را پر می­کند و تنها چیزی که می­بینم سرخیِ کابوسی است که انگار تا بی­نهایت ادامه خواهد یافت. اشیای درون اتاق تنها سرخ­اند و تا دست به آن­ها نزنم، نمی­توانم آن­ها را از یکدیگر تمییز دهم. از دیگر سو چنان در خود چروکیده شده ام که دستانم توان لمس هیچ جز سطح داغ اندام برافروخته ام را ندارند.

قلبم بی محابا و بی هیچ درنگی، می تپد. انگار که می­خواهد، تمام سکوت­های میان دو تپش در تمام این سالها را پر کند. با خود فکر می­کنم که حاصل جمع تمام سکوت­های میان دو تپش، در تمامی لحظه­های زندگی ام، بدونِ در نظر گرفتن آن لحظه­هایی که قلبم از تپش­های عاشقانه فکر می­کردم که عاشقم تندتند می­تپید، نیمی از زندگی من را شامل می­شود. حال این نیمه­ی ساکت و در آرامش را دوباره زندگی می­کنم.

تمام گذشته­ام به تندی از پیش چشمانم می­گذرد. نقش چهره آدم­ها درهم ­می­آمیزد و رنگ­ها در یکدیگر فرو می­روند. خاطرات بد و خوب را نمی توانم از یکدیگر تمییز دهم. همه چیز کابوس وار، تلخ و فرورفته در سرخی رنگِ خون از پیش چشمانم می گذرد. عشق و نفرت در یکدیگر تنیده شده اند. آدم ها نه در قامت دوست یا دشمن، معشوق یا رقیب که تنها چون سرخ جامگانی هراس آور و قدافراشته در برابر دیدگانم ظاهر می شوند. تنها چیزی که می خواهم، پایان بخشیدن به این هجومِ دردآورِ ضربه هایِ خشمگین بر دیواره سینه ام، است.

 دستم را بالا می آورم و بر روی سینه ام می فشارم. گرمای کف دست عرق کرده ام با حرارتی که از زیر دنده های قفسه سینه ام بالا می آید، در هم می آمیزد. انگار که می توانم دستم را از میان استخوانها به داخل فرو ببرم و قلبم را سخت بفشارم و کمی از درد حزن آلودی که درون جانم می دود، بکاهم. دستم بر روی سینه متوقف می ماند، اما درد در جانم ریشه می دواند.

خود را معلق میان زمین و آسمان، آویخته از طنابی پویسده و در دهانه چاهی عمیق تصور می کنم. از صمیم قلب می خواهم که از جا برخیزم و برای فرار از تاب خوردن میان مرگ و زندگی، به گوشه دیگر خانه پناه ببرم، شاید کمی قرار گیرم.

سر را از روی بالشی که قرار بود بر روی آن، دوران سرگیجه آورِ یک روزِ تاریک تر از شب هایِ بی مهتابِ خالی از او را با آرامش رویاهای دست نیافتنی ام تاق بزنم، بلند می کنم. کمی که سر را بالا می آورم، از سرخی پیرامونم کاسته می شود. اشیا در تاریک و روشن نور کم فروغی که از بیرون به داخل می تابد، سرد و آبی به نظر می رسند.تمام وجودم می تپد. نسیم خنک و ملایمی از جایی به درون می وزد. تنِ تب آلودِ خیس از عرقم، از لرزِ سرما منقبض می گردد. پتو را تا روی چانه بالا می کشم.  

شهامت نگاه کردن به آستانه در اتاق را ندارم، گویی هر آینه فرشته مرگ در چارچوب در خواهد ایستاد و من به ناچار در برابر قدرت فرازمینی او شاه شیشه ای دل را به نشانه ی شکست در شطرنج مرگ و زندگی خواهم شکست. شاید به این ترتیب طلسم این رنجی که چون سمی مهلک در جانم می دود، شکسته شود. اما نه او می آید و نه پرستاری که مرحمی باشد بر این غوغایی که در درونم به پا شده است. تنها سرمای سکوت است و این تن ناسازگار.

سر را دوباره برروی بالش خیسم قرار می دهم.

کیفر

کیفر عشق بی سبب من به تو٬ 

هر روز 

دوباره عاشقت شدن بود.