من موجود فضایی غمگینی میشناسم
که
تنها ،بر روی نیمکتی در پارک مینشیند و با وجودی که میداند هیچ کس نمیتواند او را ببیند به رهگذران لبخند میزند.
امین شیرازی
مپنا سال ۱۳۸۵
بارداری یعنی خلق دوباره. یعنی تجلی دیگری از خداوند در زهدان مادر...یعنی دیگر مخلوق نبودن و خالق شدن...یعنی تکرار حضور در عالم هستی٬ یعنی ادامه ی بودن در عالم مادی... بارداری یعنی ادامه ی بودن نسل های گذشته به امید بهتر و رشد یافته تر بودن نسل های آینده.
بارداری یعنی حضور ازلی و ابدی در عالم ماده٬ یعنی حس با خدا یکی شدن
پی نوشت: این بخشی از نوشته ای است که به دلیلی برای موقعیتی نوشته ام. خواستم این بخش کوچک را با دوستانم به اشتراک بگذارم.
شاید این مفری باشد برای ننوشتنم در این روزها. برای تمام شدن داستان ها و داستانک ها.
شاید مفری برای اعلام حضور!
عمیق ترین ترس من آن نیست که روزی تو رو از دست بدهم٬ عمیق ترین ترس من این است که روزی تو را فراموش کنم!
اگر بهشتی باشد٬ می خواهم به آنجا بروم. اگر نباشد؛ بهشتی خواهم ساخت
همان دم که گفتم دوستت دارم٬ دیگر لطفی نداشت٬ مرگ عشق خویش را رقم زدم؛ زیرا گمان می کردم که نگاهم کافی نیست و نیز نمی دانستم که واژه ها چه قدر کوچک و کم اند!
باید هیچ نمی گفتم.
شاید روزی خود درک می کردی.
حالا بعد از گذر مدت زمانی که مدید می نماید، گاهی که تنها می شوی به او فکر می کنی. او نیز گاهی که در رختخواب تنها می شود به تو فکر می کند. گاهی هر دو در یک زمان به یکدیگر فکر می کنید و این گونه رابطه ای ناپیدا و گنگ و نا محسوس شکل می گیرد که دیگر محبت نیست. اما در داستان من، همیشه به او فکر می کنم و او گاهی به این فکر می کند که چیزی در زندگی اش گم شده، اما به یادم نمی آورد.
در داستان من، یاد گرفته ام که بی کم و کاست به او فکر کنم، بی هیچ قضاوتی و بی هیچ شکایتی، در کمال عدالت. او اما یاد گرفته که گذشته را هیچ به یاد نیاورد، با نگاهی خیره به روبرو.
در داستان من، به او می اندیشم. اما دیگر عاشق نیستم، مظلومی نیستم که زهر جدایی می نوشد، به آهستگی. تنها به او فکر می کنم زیرا یاد گرفته ام که نه گذشته ای وجود دارد و نه آینده ای. همه چیز هست و در حال شدن است. اما او هنوز نه عشق را باور دارد و نه جدایی را.
در داستان من، داستانی وجود ندارد. تنها واقعیت هایی است که حقایق پشت آنها را هر روز جستجو می کنم. اما او به هیچ کدام باور ندارد. با این حال، داستان می خواند، بیشتر از هر زمان دیگری، زیرا او هنوز در جستجوی گم کرده ای است که در واقعیت زندگی، آن طور که برای خود ساخته، دست یافتنی نیست.
روباه سفیدِ کوچک و بازیگوش از مادر دور شد
و در میان آبیِ آسمان پنهان گشت!
دلِ مادر لرزید.
باران بارید!
- مرا آویزان بنامید! بغلم کنید!
انگار که بخواهد از زمان پیشی بگیرد. انگار که بخواهد این روزها را هر چه زودتر سپری کند. انگار که بخواهد هرچه سریع تر من را به مرگ نزدیک تر کند. انگار که این روزها بیمارم. شاید بیش از هر زمان دیگری سالم باشم. شاید این تپش های دیوانه وار طبیعی ترین واکنش این جسم فانی به آن چیزی است که برایش رخ داده .
در تاریک و روشن اتاق که نور کم فروغ چراغ توی راهرو، تا آستانه چارچوب درِ آن را روشن کرده بود، به سقف خیره نگاه میکردم. دستها را از زیر پتو بالا آوردم و لبه پتو را تا روی بینی بالا کشیدم. سردی دستهای عرق کردهام، بر روی گونهها و گردن، آنگونه که من آنها را سخت بر صورت میفشردم، لذتی ناشناخته را در درونم بالا می آورد، انگار که با تجربهای ناشناخته روبرو شوم که جذبه بخشِ پنهانِ آن، مرا به سوی خود میکشد.
جایی در میانِ قفسه سینهام، گرمایی آغاز میگردد. سینه ام سراسر آتشی میشود که به تندی تمام وجودم را دربرمیگیرد. بالا میآید، بالاتر، گرمای آن از رگ و پی گردنم نیز بالاتر میآید. خطهای سرخ و بی رحمی را تصور می کنم که از رگهایم بالا می آیند و سرمای نشسته بر پوست صورتم را می بلعند. به صورتم فکر میکنم که انگار شرمِ انجامِ کاری که نباید، گونه هایم را گلگون کرده. خون در صورتم میدود و بالا میآید. حرارت آن را حس میکنم. چشم هایم را اینگونه تصور میکنم که سفیدیشان را سرخیِ خون، پر التهاب ساخته. انگار که خون، آنقدر بالا آمده که تا لبه های مردمک چشمهایم رسیده و سرانجام، سرخی آن را میبینم که از مردمکِ اینکِ فراخ شدهام، به درون می ریزد. کاسه چشمهایم را پر میکند و تنها چیزی که میبینم سرخیِ کابوسی است که انگار تا بینهایت ادامه خواهد یافت. اشیای درون اتاق تنها سرخاند و تا دست به آنها نزنم، نمیتوانم آنها را از یکدیگر تمییز دهم. از دیگر سو چنان در خود چروکیده شده ام که دستانم توان لمس هیچ جز سطح داغ اندام برافروخته ام را ندارند.
قلبم بی محابا و بی هیچ درنگی، می تپد. انگار که میخواهد، تمام سکوتهای میان دو تپش در تمام این سالها را پر کند. با خود فکر میکنم که حاصل جمع تمام سکوتهای میان دو تپش، در تمامی لحظههای زندگی ام، بدونِ در نظر گرفتن آن لحظههایی که قلبم از تپشهای عاشقانه – فکر میکردم که عاشقم – تندتند میتپید، نیمی از زندگی من را شامل میشود. حال این نیمهی ساکت و در آرامش را دوباره زندگی میکنم.
تمام گذشتهام به تندی از پیش چشمانم میگذرد. نقش چهره آدمها درهم میآمیزد و رنگها در یکدیگر فرو میروند. خاطرات بد و خوب را نمی توانم از یکدیگر تمییز دهم. همه چیز کابوس وار، تلخ و فرورفته در سرخی رنگِ خون از پیش چشمانم می گذرد. عشق و نفرت در یکدیگر تنیده شده اند. آدم ها نه در قامت دوست یا دشمن، معشوق یا رقیب که تنها چون سرخ جامگانی هراس آور و قدافراشته در برابر دیدگانم ظاهر می شوند. تنها چیزی که می خواهم، پایان بخشیدن به این هجومِ دردآورِ ضربه هایِ خشمگین بر دیواره سینه ام، است.
دستم را بالا می آورم و بر روی سینه ام می فشارم. گرمای کف دست عرق کرده ام با حرارتی که از زیر دنده های قفسه سینه ام بالا می آید، در هم می آمیزد. انگار که می توانم دستم را از میان استخوانها به داخل فرو ببرم و قلبم را سخت بفشارم و کمی از درد حزن آلودی که درون جانم می دود، بکاهم. دستم بر روی سینه متوقف می ماند، اما درد در جانم ریشه می دواند.
خود را معلق میان زمین و آسمان، آویخته از طنابی پویسده و در دهانه چاهی عمیق تصور می کنم. از صمیم قلب می خواهم که از جا برخیزم و برای فرار از تاب خوردن میان مرگ و زندگی، به گوشه دیگر خانه پناه ببرم، شاید کمی قرار گیرم.
سر را از روی بالشی که قرار بود بر روی آن، دوران سرگیجه آورِ یک روزِ تاریک تر از شب هایِ بی مهتابِ خالی از او را با آرامش رویاهای دست نیافتنی ام تاق بزنم، بلند می کنم. کمی که سر را بالا می آورم، از سرخی پیرامونم کاسته می شود. اشیا در تاریک و روشن نور کم فروغی که از بیرون به داخل می تابد، سرد و آبی به نظر می رسند.تمام وجودم می تپد. نسیم خنک و ملایمی از جایی به درون می وزد. تنِ تب آلودِ خیس از عرقم، از لرزِ سرما منقبض می گردد. پتو را تا روی چانه بالا می کشم.
شهامت نگاه کردن به آستانه در اتاق را ندارم، گویی هر آینه فرشته مرگ در چارچوب در خواهد ایستاد و من به ناچار در برابر قدرت فرازمینی او شاه شیشه ای دل را به نشانه ی شکست در شطرنج مرگ و زندگی خواهم شکست. شاید به این ترتیب طلسم این رنجی که چون سمی مهلک در جانم می دود، شکسته شود. اما نه او می آید و نه پرستاری که مرحمی باشد بر این غوغایی که در درونم به پا شده است. تنها سرمای سکوت است و این تن ناسازگار.
سر را دوباره برروی بالش خیسم قرار می دهم.