برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

خواب

پیش نوشت: در تلاش برای نوشتن چیزی و یا گفتن٬ در میانه این سکوتِ پرهیاهویِ بر سر هیچ٬ به دست نوشته ای برخورد کردم که هرچه کردم نتوانستم سر و شکل دیگری به آن بدهم. برای من آن گونه بود که انگار بخواهی سنگ نوشته ای خاک گرفته را تغییر دهی.  

 

خواب عجیبی دیدم؛ 

در طبقه منفی سه یک ساختمان مخروبه تلاش می کردم دو کودکِ خون آشام را که در فرار از نور روز به گوشه ای پناه آورده بودند٬ به سوزانده شدن در زیر تیغ آفتاب راضی کنم و آن ها را از این وضعیت که در آن گرفتار آمده اند خلاص کنم. 

جالب آن که تمام تلاشم بر این متمرکز بود که تمامی مراحل این آیین بی هیچ دردی همراه خواهد بود و در کمال تعجب٬ آنها مطیع و آرام(آن هم در خواب من) و کمی ترسیده(از من؟) به من گوش می کردند. 

خدای همه ی انواع بندگان را شکر که تنها خواب می دیدم. 

 

پی نوشت: ۱- مدتی است که دوست قدیمی و بهتر از آن برادری که بدون حضورش عبور از بسیاری از لحظات سخت زندگیم٬ ناممکن می نمود٬ جزیره تنهایی خود را بنا کرده و دزموندگونه به گذشته و حال و آن چه در سر دارد نقب می زند. تنها دلم می خواست که بگویم چه قدر از بودنش چه در اینجا و چه در کنارم خوشحال و سپاس گذرام!  

                  ۲- گاهی و شاید به قول فروید و یونگ همیشه٬خوابها بیش از هرچیزی گویای آن چیزی هستند که در ناخودآگاه و خوداگاه او می گذرد. این روزها که نمی توانم حرف دل بزنم٬ به ناچار به تعریف کردن خوابهایم بسنده می کنم.

در قبرستان

آدمی برای آن که بمیرد٬

نخست باید زنده باشد.

من٬ مرده ای سرخوش از زیباترین لباسی که برای تدفین خویش٬ بر تن کرده ام و سرمست از رنگ و لعابی که چهره ام را زیباتر از هر زمانی در زمان حیاتم٬ ساخته است٬ سرشار از لذتی گنگ و بی هیچ هراسی٬ بر گور خود نشسته٬ نِگریستن و نَگریستن را مشق می کنم.

من از قماش مردگانم. مردگانی از هر مرده ای مرده تر و از هر زندهء یافت نشدنی در این برهوت مرگ آورِ تاریک٬ زنده تر.

فارغ التحصیل

خیلی ساده:

20 سال تحصیل

تمام شد؛


پی نوشت: تنها من بابِ ثبت در تاریخ

درباره الی

یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایان اه...


به نظر من این جانِ کلامِ «درباره الی» است؛ وقتی احمد«شهاب حسینی» در یک سوم ابتدایی فیلمنامه این پاره گفتار را به زبان آورد، برایم روشن شد که باید پس این شروع شیرینِ رویایی، منتظر یک فاجعه باشم.!

یکی از اولین نکاتی که دلم می خواهد درباره این فیلم بگویم، نقش دوربین به عنوان یک راوی سوم شخصِ ناظر است. نقشی که کارگردان جسورانه تا انتهای اثر هیچ تغییری در نقش آن نمی دهد. توضیح آن که وقتی چنین نقشی برای دوربین قائل می شویم، تمام آن چه که به مخاطب کمک می کند تا به درک درستی از شخصیت ها و نیات آن ها برسد، گفتگوها و اعمال و عکس العملهای آن هاست. عمل ها و عکس العمل هایی که در این فیلم به گونه ای چیده شده اند که انگار یک ناظر بی طرف به طور تصادفی، در فواصل مختلف دوربین را روشن کرده تا یک فیلم خانوادگی از این تعطیلات سه روزه تهیه کند. اما بدون شک یکی از نکات قوت این فیلم در همین چینش درست رویدادها و انتخاب لحظات مناسب است. تأکید من به ویژه بر روی یک سوم ابتدایی فیلم است که ساختار آن و بافت رویدادها بسیار به بافت یک فیلم خانوادگی مفرح نزدیک است.

نکته دیگری که درباره این فیلم توجه من را بسیار جلب کرد، روان بودن بازی بازیگران در برابر دوربین است. گفتگو ها چنان روان، سلیس و بدون هیچ مشکلی بیان می شوند که گاهی به نظر بداهه به نظر می رسند. با توجه به یادداشتهایی که از عوامل این فیلم خوانده ام و سابقه ای که از آقای فرهادی و همسرشان در تئاتر می شناسم، بر این باور هستم که تمرین های تئاتری آن ها پیش از شروع فیلم برداری و شیوه هدایت کارگردانی که به هر دو مقوله سینما و تئاتر آشناست، بسیار در این موفقیت تآثیرگذار بوده. به جرأت می گویم که این فیلم یکی از نقاط درخشان تاریخ بازیگری ایران، تا بحال است. حتی حضور کودکان خردسال دربرابر دوربین آقای فرهادی بسیار چشم نواز و دل نشین است و بازی کم نظیر فراهانی، حسینی(به گمان من نقطه عطفی در کارنامه بازیگری اوست)، زارعی(با یک بازیِ روان و دوست داشتنی که چهره ای آشنا از طبقه ویژه ای از زنان ایرانی را به یاد می آورد) حقیقی، معادی، مهرانفر و علیدوستی و آزادی ور و سرانجام اَبَر نیازی به تعریف و تمجید ندارد.

آنچه گفتم نه برای نقد و تحلیل این اثر(که به هیچ عنوان در قالب این چند پاراگراف نمی گنجد) که تنها برای تشویق دوستان است تا در روزهای باقی مانده لذت دیدن این فیلم زیبا را از دست ندهند. حال و هوای این روزها را بهانه نکنید.! دیدن فیلم فرهادی برای من، آموزنده، لذت بخش و هیجان انگیز بود، و پر از امید برای آن که می توان در هر شرایطی فیلم خوب(و در این مورد خیلی خوب) ساخت. و دست آخر این آرزوی قرار گرفتن در کنار فرهادی در یک پروژه و تجربه کردن با او.


سفینه

بی گمان هر کدام از ما در لحظه ای، هرچند گذرا، از رابطه عاطفی خود به این نتیجه رسیده ایم که ای کاش این رابطه از ابتدا سر نمی گرفت یا بدتر از آن آرزوی مرگ طرف مقابل خود را به ذهنمان راه داده ایم. حال اگر این رابطه عاطفی، یک رابطه ساده باشد و یا هیچ کدام از تعهدهای زجرآور ازدواج دائم – به هر حال باید جایی هم برای ازدواج موقت در نظر بگیریم – را به همراه نداشته باشد و اگر ما در این تصمیم خود در جدایی از شخص مربوطه مصر باشیم که به همان راههای هنجار و یا نابهنجار متداول، متوسل می شویم. این اندیشه در ذهن من قوت گرفت که بدترین اتفاق در کش و قوس چنین رابطه هایی چه خواهد بود؟

فرض کنید که در موقعیتی کاملاً رویا و شاید کابوس گونه، در اثر بی مبالاتی های نوع بشر، دنیایی که در آن زندگی می کنید و به تمام خوبی ها و بدی های آن خو گرفته اید، در آستانه یک اتفاق مهیب و یا به عبارت دقیق تر طوفانی در ابعاد طوفان نوح(ع) در شرف وقوع است. در موقعیتی مشابه، شما ناگزیر به آن هستید که سوار بر سفینه نجاتی شوید که از قضا جای کافی برای همه نوع بشر بر روی آن نیست. مدت زمان زیادی وقت ندارید، و برای آنکه بتوانید سوار بر کشتی شوید باید جفتی به همراه خود به عرشه کشتی ببرید – یاد قهوه خانه های فرح زاد افتادم که در فصل های شلوغ سال، از پذیرفتن میهمانان مجرد معذورند – شما به تکاپو می افتید، وقت زیادی باقی نمانده و شما هنوز نتوانستید زوج مناسبی برای خود بیابید. می ترسید که خیلی از سفینه نجات فاصله بگیرید؛ چراکه ممکن است سفینه بدون شما به راه افتد. آن قدر دور می روید که بتوانید در کوتاه ترین زمان ممکن، خود را به کشتی برسانید. در خم یک کوچه؛ عرق ریزان و نالان از بخت خویش، جفتی می یابید. بر خلاف داستانهای افسانه ای و یا هالیوودی، سالهای نوری از جفت رویاهای شما فاصله دارد – ویژگیهای باور نکردنی او را به قوه تخیل خودتان واگذار می کنم . خوب، شما در یک موقعیت پیچیده قرار می گیرید؛ جفت مورد نظر را برای همراهی با خودتان راضی کنید، به جستجو ادامه دهید یا اینکه به طور کلی به بخت خود نفرین بفرستید و در انتظار سرنوشت محتوم، آخرین سیگار خود را همراه با لذت در یک کافه شاپ دنج و خلوت -  به طور قطع صاحب آن در بلندترین نقطه شهر پناه گرفته و شما باید خودتان قهوه را آماده کنید – بگیرانید. بدون شک بدترین حالت آن موقعی رخ می دهد که شما برای نجات جانتان، روح خود را به شیطان می فروشید و به جفت مورد نظر پیشنهاد همراهی در سفینه نجات می دهید. به گمان من سیگار آخر به همه اینها می ارزد. هرچند که باعث کوتاه شدن عمر و بیش از 70 نوع بیماری می شود، اما دوست عزیز، دقت کن، اگر راه حل اول را انتخاب کنی، بدون شک 70 سال دیگر زندگی خواهی کرد، اما هر روز صبح که آفتاب به نرمی چشمهایت را نوازش می دهد و با لبخندی بر لبهایت تو را بیدار می کند، با کابوسی روبرو می شوی که در خم یک کوچه، و در حالیکه مشغول ادرار کردن بود، به عنوان جفت خود انتخاب کرده ای.

نتیجه اخلاقی : وقتی که طرف مقابل، چنان به نقطه جوش می رساندت که دیگر همه دنیا را چنان گاوی خشمگین به رنگ قرمز می بینی، کمی آرام بگیر، به سفینه نجات فکر نکن، در چشمهای وی نگاه کن، به آهستگی بلند شو و خود را به کافه شاپ دنجی که می شناسی برسان، قهوه ای بنوش – بدون سیگار البته - و او را برای همیشه فراموش کن. چون ضرر با او ماندن، از سیگاری که در کنار قهوه می گیرانی کمتر نیست. باور کن.!

عاشق

وقتی که می بینمت،
خیلی سخته که عاشقت بمونم٬ چون هر ثانیه رو برای من جهنم می کنی.
وقتی که نمی بینمت٬
خیلی سخته که از تو متنفر نباشم٬ چون به این فکر می کنم که هر ثانیه رو داری با کس دیگری سپری می کنی.
اما اگر بمیری٬
همیشه عاشقت می مونم. برای همیشه.

تصور کن!

تصور کنید که در سالهای طلایی جوانی به سر می برید و همه چیز بر وفق مراد شماست. تا اینکه در یک حادثه تراژیک و در عین حال غیر منتظره قدرت بینایی خود را از دست می دهید. خیلی ساده و بدون درد. از ذکر همه دردها و رنجهایی که ممکن است متحمل شوید خودداری می کنیم. چه دلیلی دارد که در این فرصت کم و در میان همین جملات کوتاه، برسر چنین مسائلی فکر خود را مشغول کنیم؟

حال فرض کنید که در یک موقعیت دراماتیک – اجازه بدهید کمی ته مایه ملودرام به آن اضافه کنیم – شما تصمیم می گیرد که فردی را نه به عنوان شریک زندگی – این روزها آدمهای خیلی کمی را می شناسم که از هنرِ حفظ شریک زندگی اندک سررشته ای داشته باشند. – بلکه تنها به عنوان همراه، هرچند برای مدتی کوتاه، انتخاب کنید. باور کنید که نابینایی شما هیچ تأثیری در جذابیت شما ندارد و همچنان مقبول خاص و عام هستید – کمی رویاپردازانه اما لذت بخش است .

یک سوال ساده : شما کدام را انتخاب می کنید؛ فردی که صورت او را در زمانی که چشمهای شما سویی داشت انتخاب می کنید؟ یا شجاعت آن را در خود احساس می کنید که به تجربه های تازه دست بزنید؟ شاید سوال را باید به گونه دیگری مطرح کنم؛ ترجیح می دهید زیبایی درونی را در کنار خود داشته باشید، یا زیبارویی را که خاطره طرح اندامش هنوز در رویاهای شما زنده است؟ شاید این سوال هنگامی معنی پیدا کند که اندک شانسی داشته باشید که بینایی شما باز گردد. البته این بسته به آن است که خالق داستان تا چه حد نسبت به شخصیتهای داستانش رحم و شفقت نشان دهد. من این سوال را از خود پرسیدم. به همه آدمهایی که در کنارم بودند، ماندند یا رفتند. به همه حق انتخابها. با این فرض آرمان گرایانه که هیچ پاسخ منفی از هیچ کس دریافت نکنم. صادقانه، اول به آن فکر کردم که آیا تحمل نابینایی را دارم یا نه؟ بعد، من کدام را انتخاب خواهم کرد؟ آن را کمی برای خود پیچیده تر کردم؛ وقتی دیگر عشق برای شما آن رنگ و بوی پیش از این را نداشته باشد، وقتی که منطق گفتگوی غالب درگیرهای ذهنی شما باشد. وقتی که بر این باورید که داستانهای رویاپردازانه را حتی برای کودکتان هم تعریف نکنید. پاسخ؟ دیگر به پاسخهایی که در ذهنم مرور می کنم، هیچ اطمینانی ندارم. وقتی نتوانید خود را در جایگاه قهرمانهای داستان هایتان تصور کنید، دردها و رنجها و بالاتر از آن آرزوها و رویاهایشان را حس کنید. داستان نوشتن، ماشینی و از هر زمانی سخت تر می شود.

۱۰۰۱

من ۱۰۰ روش می دانستم و به آن می بالیدم.
او ۱۰۱ روش می دانست و احساس غرور می کرد.
بعد از رفتنش٬ هنوز بهترین خاطره ای که در ذهن دارم٬ همان  یک دیدار تصادفی در کتابخانه است.
 * * *
پدر بزرگ تنها یک روش می دانست.
مادربزرگ نیز از او آموخت.
در ازای آن به  ۱۰۰۱ روش به یکدیگر محبت کردند.
بعد از رفتن  مادربزرگ٬ هر روز ۱۰۰۱ بار پدربزرگ از او یاد می کند.

پینوشت : وقتی به آدم می گن که فقط ۵۰ روز وقت داره که تزش رو ارائه بده وگرنه ...   آدم دیگه به بلاگ نویسی فکر نمی کنه٬ یا به معجزه فکر می کنه یا به اینکه سر پیری و معرکه گیری؟!!

در ستایش...

ماده گاوی در خانه دارم. هر صبح که در رختخواب من بیدار می شود، باید به یادش بیاورم که گاو است.

آنقدر که...

آنقدر که می توانست خود را جابجا کرد. چانه اش را بالا گرفت تا گردن چروکیده اش که در سایه سر بزرگش مانده بود، زیر تابش آفتاب گرم شود. بیهوده تلاش کرد تا یکی از چرخهای صندلی را به عقب براند تا نیمه راست بدنش را در معرض تابش آفتاب قرار دهد.

دستش را دراز کرد. عینکش بر روی کتاب مانده بود. عینک را به چشمانش زد. منظره دودگرفته ای از شهر در پیش رویش بود. پشت بامها و بالکنهای خانه های روبرو. کوچه ای در زیر پا که او نمی توانست، هیچ به آن نگاه بیاندازد. سرش در گردنبند طبی محکم رو به جلو مانده بود. اگر آن را باز می کرد، آنگاه تنها می توانست منظره کوچه را ببیند و همه چیزهای دیگر را از دست می داد.

در پشت بامی، یکی دو کوچه آن طرف تر باز شد. دختر جوانی با پیراهن و دامن و روسری کوچکی که به شدت گره خورده بود، به روی بام آمد. ملافه های سفیدی در ظرفی پلاستیک قرمزرنگ به دست داشت. پیرمرد آب دهانش را به سختی قورت داد. با حرکت خفیف سیب گلویش، پوست چروکیده اش به سطح داخلی گردنبند بیشتر کشیده شد. احساس خارش باعث شد پیرمرد کمی، آنقدر که می توانست، سرش را بالاتر بگیرد. دختر ملافه را بر روی بند کشید و طرح اندامش پشت ملافه گم شد. پیرمرد تنها خاکستری سایه او را می دید که پشت ملافه می جنبید.

پیرمرد چشمها را کمی تنگ تر کرد. تصویر دختر تار تر شد. همگام با ضربآهنگ حرکت دستهای دختر، برروی دسته صندلی چرخدار شروع به نواختن کرد. دختر بالا و پایین می شد و ضربآهنگ انگشتان او شدت بیشتری می گرفت.

اندام دختر از پس ملافه نمایان شد. پیرمرد از حرکت بازماند. برای لحظه ای سر دختر به سمت او چرخید. پیرمرد آنقدر که می توانست، برای او سر تکان داد. بی توجه به او، بار دیگر طرح اندام دختر پشت ملافه ای دیگر پنهان شد.

از آن بالا، پیرمرد نمی توانست ببیند که پرستار مردش که برای خریدن پوشک بیرون رفته بود٬ به خانه بازمی گشت.

پرستارش از پله ها بالا می آمد و دختر پس و پیش ملافه ها راه می رفت. برای لحظه ای ایستاد و دست در جیب بلوزش کرد. از آنجا پیرمرد تنها می دید که دختر یک دستش را بر روی گوشش برد و سپس شروع به صحبت  کرد. پیرمرد هیچگاه نمی توانست صدای دختر را بشنود. اما تصویری کامل از خنده دختر در پیش چشمانش شکل می گرفت. بالا بردن سر، دستی که بر روی گونه می رود و چشمانی که به سختی بر روی هم فشرده می شوند. سر پایین می آید و دندانهای یک دست سفید، نمایان می شوند. پایین رفتن دستی که به بهانه مرتب کردن پیراهن، اندام را جستجو می کنند، انگار که هر لحظه سلامت و تناسب آنها بررسی شوند.

پیرمرد آنقدر که می توانست با سر راه رفتن او را بر روی بام دنبال می کرد. دختر انگار که صدایی شنیده باشد به سمت در پشت بام به راه افتاد، در خانه باز شد و پرستار به سرعت داخل شد. پرستار به سمت بالکن می آمد و دختر به سمت ظرف قرمز رنگش می رفت. پیرمرد آرزو می کرد که پرستار در راه رسیدن به بالکن از دنیا برود. دختر به سمت در پشت بام رفت. سایه پرستار بر روی سر پیرمرد افتاد. دختر چرخید و برای آخرین بار نگاهی به ملافه ها انداخت. پرستار صندلی را چرخاند. دختر متوجه بالکن شد. برای لحظه ای نگاه دختر و پیرمرد در یکدیگر گره خورد. پیرمرد، آنقدر که می توانست، به چشمهای دختر چشم دوخت. سپس تنها منظره آشنا و خالی و در سکوت خانه در پیش چشمانش بود که تمام زندگی اش به سکوت آن خو گرفته بود. پیرمرد، آنقدر که می توانست، صداهای نامفهومی از دهان خارج کرد تا سکوت خانه را برای لحظاتی بشکند.

سوال

کدوم رو انتخاب می کنی؟
اینکه عاشق باشی؟ یا همیشه در سایه یک عشق زندگی کنی؟

جهنم

روی تخت دراز کشیده و نرمی گسترده زیر اندامم و پارچه نازک و لطیفی که بر روی خود کشیده بودم حس آرامش بخشی به من می داد، اما می دانستم که این رویایی بیش نیست و سنگهای گداخته جهنمی وجود من را دربرگرفته اند. خنکایی که از دستگاه تهویه مطبوع به سمت من می وزید و بر سطح پارچه سفید کشیده شده روی من موجهای ظریفی ایجاد می کرد، نمی توانست این حقیقت را پنهان کند که من در جهنم هستم.

نوای موسیقی که در فضای اتاق شنیده می شد، خاطرات خوش گذشته و آغوش گرم مادرم را به یادم می آورد، اما من می دانستم که در جهنم هستم و هنگامی که از این رویا برخیزم، تنها صدای ضجه و فریاد خواهم شنید و آغوش سرد هیولاهای درنده پذیرای من خواهند بود.

می توانستم نور ملایمی را که از پنجره به درون می تابید حس کنم و اگر چشمها را باز می کردم و این رویا به ناگهان پایان نمی پذیرفت؛ می توانستم در سایه روشن نوری که از لابه لای پرده به درون می تابید، دسته گل مریم را ببینم که در گلدان و بر روی میز کوچک منبت کاری شده که به تازگی واکس خورده بود، قرار داشت. اما هیچ نیازی به اینکار احساس نمی کردم؛ می توانستم عطر ملایم مریم و بوی تند واکس را که در هم آمیخته شده بود، احساس کنم. سرم را کمی چرخاندم تا بینی ام در مسیر جریان رایحه مریم در هوا قرار گیرد. اما هنوز می دانستم که در جهنم هستم و وقتی این رویا پایان پذیرد، تنها بوی تعفنی را احساس خواهم کرد که از اندامم در هوا متساعد می شد.

حرکتهای ظریفی را بر روی انگشتان پایم احساس می کردم، این نه بازیهای عاشقانه معشوقه در کنارم، که حرکت خزنده کرمهایی بود که با گازهای ظریف اما گزنده شان، رویای من را به پایان می رساندند. بدون آنکه چشمهایم را ازهم بگشایم، از رویا بیرون می آمدم و حال تنها چشمها را بیش از پیش برهم می فشردم تا درد جانکاهی که هر لحظه بیشتر می شد تحمل کنم. نمی خواستم لبها از هم باز کنم و فریاد بکشم؛ که در آن صورت بوسه داغ موجی از موجودات اهریمنی نصیبم می شد که در سرتاسر درونم نفوذ می کردند و من را از درون می دریدند.

آرزو می کردم که ای کاش اینها همگی کابوسی باشند که با گشودن چشمهایم به ناگهان پایان گیرند. اما وحشت داشتم که با گشودن چشمهایم کابوسی دهشتناکتر شروع شود. از شدت درد دندانهایم به یکدیگر ساییده می شدند و من می توانستم صدای ترک خوردن آنها را به راحتی بشنوم. چشمها آنقدر بر یکدیگر فشرده شده بودند که اشک از گوشه آنها جاری شده و از کنار لبهای سخت درهم فرورفته ام عبور می کرد و بر روی چانه ام می لغزید. در خود چروکیده بودم و دستهایم راه به سختی برروی بازوانم می فشردم.

چشمهایم در واکنشی ناخواسته و برخلاف میل من و تنها بر اثر درد از یکدیگر گشوده شدند. می خواستم مردمکهایم را پشت پلکها پنهان کنم، اما توان آن را نداشتم. چشمهایم تصاویر گنگی را می دید که ذهنم در تلاش بود همه آنها را نادیده بگیرد. اما تصاویر کم کم وضوح بیشتری پیدا می کردند. زیرپتوی قهوه ای رنگم در خود فرورفته بودم و رد خیس طرح اندام عرق کرده ام بر روی ملافه باقی مانده بود. اگر سرم را از زیر پتو بیرون می آوردم،می توانستم از پنجره نور صبحگاه را که بر سطح شهر می تابید، ببینم. بیدار شدن همان کابوسی بود که از آن می هراسیدم. حال تنها می خواستم دوباره چشمها را آنقدر بر هم فشار دهم که به دنیای کابوسهای آشنایم بازگردم.