برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

‍Connection error 1

جایی میان خواب و بیداری بودم و می دانستم که می خواهم بیدار شوم. خواستم چشمهایم را باز کنم که پرسشی به ذهن ام متبادر شد.مطمئن هستید که می خواهید چشمهایتان را باز کنید. نمی دانستم این نتیجه خستگی است که هنوز برطرف نشده و یا واقعاً گوشهای من چنین چیزی شنیده اند. دلم می خواست که بیشتر بخوابم اما از این که باید چشمانم را باز می کردم مطمئن بودم. چشمهایم را باز کردم و پرسشی که به ذهن ام آمده بود و یا حداقل من اینطور فکر می کردم از میان رفت.

غلتی در رختخواب زدم و خوابهای مبهمی را که دیده بودم در ذهن ام مرور کردم. چشمهایم می سوخت. آنها را که کامل باز می کردم اشک از گوشه های چشمانم جاری می شد. خواستم از جایم بلند شوم که پیامی در برابر چشمانم شکل گرفت. مطمئن هستید که می خواهید ارتباط خود با تختخواب را قطع کنید؟ این دیگر باور کردنی نبود. باور نمی کردم که بیدار شده ام. سرم را که به هر طرف می چرخاندم ان پیغام را در برابر چشمانم می دیدم. انگار که صورت ام را به صفحه تصویر چسبانده باشم. دستهایم را در برابر چشمانم گرفتم می توانستم پیغام را کف دستهایم بخوانم. سرام را که از بالش بلند کردم پیغام از میان رفت و درست در جای پیغام قبلی پنجره کوچکی را دیدم که داخل آن نوشته بود مدت زمان ارتباط 4 ساعت و 41 دقیقه. ثانیه شمار آن هنوز در حال شمارش بود. شمارش متوقف شد و پنجره از میان رفت. تنها کاری که می توانستم انجام دهم خندیدن بود. ابتدا آرام و سپس با صدای بلند. شاید باید وب گردی های شبانه را متوقف می کردم. اما وضوح پیغامها آنقدر بود که نمی توانستم باور کنم که دچار وهم و رویا شده ام.

پاها را از تخت آویزان کردم. همان وقت که در حال فکر کردن بودم که دمپایی هایم را کجا گذاشته ام، یک ساعت شنی کوچک پیش چشمانم شکل گرفت که مدام در حال چرخیدن بود. احساس شدید حالت تهوع به من دست داد و به سرعت از جا برخواستم و بدون توجه به پیغامهایی که در پیش چشمانم شکل می گرفت به سرعت به سمت دستشویی دویدم. خواستم درپوش توالت فرنگی را بر دارم که بر روی سطح سفید رنگ آن پنجره کوچکی باز شد که از من اسم کاربری و رمز عبور می خواست. دیگر طاقت نیاوردم و ...

شیر آب را بازکردم و دستهایم را شستم. انگار که کابوسها تمام شده بود. نه پنجره نمایشی، نه هشداری و نه درخواستی برای رمز عبور. همه چیز به راحتی انجام شد. از دستشویی بیرون آمدم و به سمت اتاق مادر و پدرم رفتم. به محض آنکه به در ضربه زدم دوباره همه کابوسها آغاز شد. پنجره ای بر روی در ظاهر شد و فاجعه زمانی بود که پیغام داخل آن به کندی شکل گرفت. "اتاق مورد نظر شما بر اساس قوانین فیلتر شده است. "و زیر آن هم پیغامی آمد که اگر اتاق مورد نظر به اشتباه فیلتر شده، آدرس آن را برای ما بفرستید و داستانهایی از این قبیل. مشکل آن بود که نمی دانستم آیا پدر و مادرم در اتاق هستند یا نه. و یا این که آیا اجازه دارند از اتاق خارج شوند. دلم نمی خواست به این فکر کنم که چرا اجازه به ورود به اتاق آنها را ندارم.  

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد