همه چیز از همان روزی شروع شد که خودم را دفن کردم. آن روز باران آنقدر بارید که قبر لبالب از آب شد اما من نمردم. من که مرده بود با چشمهای بسته به نرمی لبخند می زد اما من می توانستم حبابهایی را ببینم که از بینی ام خارج می شد و به نرمی بالا می رفت و بزرگ می شد. هیچ دلم نمی خواست که از جا برخیزم. حرکت حبابها و آسمان که آن بالا موج می خورد من را حسابی به خود مشغول کرده بود. آنقدر خوابیدم که آبها همه تبخیر شد و دوباره قبر خالی شد. اول بینی ام از آب بیرون آمد و احساس کردم که چه قدر هوا سرد شده است. حالا دلخوش به آن بودم که با عبور رهگذران و لگدهایی که به سنگریزه ها می زنند قبر اندک اندک پر شود. حتی می توانستم چند سنگریزه ای را که بر روی شکم ام جمع شده بود بشمارم. من که مرده بودم فراموش کرده بودم. اما من نمی توانستم فراموش کنم. نمی دانم مرگ باعث شد که من فراموش کنم و یا وقتی که فراموش کردم مردم. اما من که زنده بودم و دلم می خواست فراموش کنم هیچ نمی توانستم کاری بکنم. فراموش کردن ممکن نیست. من همه قدرت ام را به کار بردم که لحظه لحظه ها را به خاطر بسپارم. هنوز می توانم همه آن بوها را استشمام کنم و اگر کمی بیشتر پیش بروم و آن رنگ چشمها را به یاد بیاورم، حتی می توانم گریه کنم. من که مردم نیز اگر چشمهایم بسته نبود به گریه می افتادم. نمی دانم حسادت به خودم که مرده ام و فراموش کرده ام کار درستی است یا نه؟ اما خوب فکر می کنم٬می بینم که اگر فراموش کرده بودم٬ آنوقت زمانهایی که از شمردن سنگریزه ها خسته می شوم کاری هست که انجام بدهم. چشمهایم را می بندم. برای لحظه ای نمی توانم بفهمم که کدام من مرده است و کدام یک تنها چشمهایش را بسته است. از این بالا بسیار به هم شبیه هستیم. حالا که گم کرده ام کدام من زنده است، نمی توانم هیچ به یاد بیاورم. و باور می کنم که سرانجام تا زمانی که چشمهایم بسته است می توانم فراموش کنم.
سلام خوب می نویسید.به ماهم سربزنید.
سلام! آخی... خدا بیامرزدت....حالا من برای کی دارم کامنت می ذارم؟ اصلا تو کدوم امینی؟
ادامه بده تو می تونی
چقدر نزدیکه
یه لحظه آدم فکر می کنه که تو فکرش آدم و خوندی نه توی این نوشته تویه بقیه هم
عالیه
(: