آدمی برای آن که بمیرد٬
نخست باید زنده باشد.
من٬ مرده ای سرخوش از زیباترین لباسی که برای تدفین خویش٬ بر تن کرده ام و سرمست از رنگ و لعابی که چهره ام را زیباتر از هر زمانی در زمان حیاتم٬ ساخته است٬ سرشار از لذتی گنگ و بی هیچ هراسی٬ بر گور خود نشسته٬ نِگریستن و نَگریستن را مشق می کنم.
من از قماش مردگانم. مردگانی از هر مرده ای مرده تر و از هر زندهء یافت نشدنی در این برهوت مرگ آورِ تاریک٬ زنده تر.
گاهی (؟) ژنده پوشی بیش نیستم که سر قرار مرگ نشسته ام بی خبر از مصادف شدنم با سالگرد زندگی ....
خدای من ... !
چه نوشته ی دلچسب ِ عجیبی ... !
چند بار خواندم که چیزی بنویسم و حالا فکر می کنم به احترام این نوشته تنها سکوت باید ...
جداْ ممنون از لطفی که به من داشتی٬ دوست خوبم...
تو دیگه چرا رفیق تو که از صالحانی...
من؟
شما دیگه چرا؟
سلام امین عزیزم
اشکال نداره من دوس نداشته باشم این پستت رو !!؟ یعنی اون دو خط اول شعر گونه رو خیلی دوست داشتم ها ولی بعد که هی رفتم جلو یه کم ترسوندیم . یعنی این اولین بار نیست که از قبرستان می ترسم .
سلام مهدی عزیزم!
راستش وقتی نظرت رو خوندم٬ بلافاصله آخرین پست ام رو مرور کردم تا شاید دلیل دوست نداشتنت رو بدونم. خوب دو خط اول شعر گونه رو از یکی از داستانهای بورخس استنتاج یا استنباط یا گرته برداری یا همچین چیزی کردم٬ پس برای همین خوبه شاید.
اما قسمت دومش رو خوب حال و هوای خودم بود٬ که در نتیجه اون داستان بورخس از خودم استنباط کردم.
حالا من چی می تونم بگم جز این که دفعه بعد بیشتر تلاش می کنم که خوب بنویسم...
مهم این که مهدی جان! قرار نذاشتن رو بذار به حساب مریض احوالی من... وگرنه من بی معرفت و این حرف ها نیستم...
سلام .
شما که تزت رو هم نوشتی همه کارا هم که به خوبی و خوشی تموم شد اینجا هم که سرزمین گل و بلبله دیگه قماش مردگان چیه؟
خدا بد نده امین جان چرا مریض احوالی؟ نگفتم انقدر به خودت فشار نیار؟گوش نمیدی که
سلامت و موفق باشی
- والا مشکل اینه که گوشهای ناقص من به شنیدن صدای روح افزای بلبل عادت نداره...
- دیگه این که رفیق گلم٬ مریض احوالی ما مال اعصاب و قلب و معده و روح و روانه که اون هم با فشار یا بی فشار دنبال ماست فعلاْ!
- من گوش می دم٬ گوش هم می کنم. اما چه فایده افسوس...!!!
- من مخلصم و این شالا که در کنار هم موفق باشیم رفیق...!!!
سلام
خوبی؟
ان شاالله طاعات و عباداتتون مورد درگاه حق تعالی قرار گرفته باشد.
عید سعید فطر رو به شما دوست خوبم تبریک میگم .
ای کاش من هم تصویری همچون تو در ذهن می داشتم .. اما با نیم نگاهی به گذشته همچی جلوی چشمانم سیاه می شود ...
موفق باشید
سلام دوست عزیزم...
ممنون خیلی خوبم و این حرفها!
من هم عید رو به شما تبریک می گم.
چه معنی میده جوون به سن و سال تو به جای فکر کردن به زندگی به مرگ فکر کنه؟دیگه از این چیزا نبینم اینجا(آیکون یه خانوم معلم جدی)
راستی من منتظرم بری کتاب کافهء زیر دریا رو بخری اینبار.امروز داشتم فکر میکردم چه خوب میشد اگر وقتی میومدم ایران وقتش رو پیدا میکردیم با مهدی و بابا بزرگم دور هم یه قهوه بخوریم.تازه شیرینی تز شما رو هم میخوردیم:)
اول اینکه دریا جان! سند و سال مهم نیست وقتی که مرگ رو به چشم ببینی و جالب تر از اون که وقتی می پذیریش٬ می بینی که آروم آروم داری به زندگی بر می گردی... اما چشم سعی می کنیم فکر نکنیم.
دوم این که اول این هفته می رم کتاب رو می خرم!!! راستش این هفته برای تولدم نزدیک ۱۰ ۱۵ تا کتاب هدیه گرفتم و الان حسابی جوگیر ام.
اما ما یا حداقل من که از خدامه یه قهوه مشتی با شما بخورم به همراه مهدی و بابابزرگ و البته شیرینی تز.... عالی می شه اگه بتونیم به حقیقت بدلش کنیم.
پس تولدت بوده؟مبارک باشه.به همهءآرزوهات برسی ایشالا.
چرا که نشه به واقعیت بدلش کرد؟من مشکلم فقط اینه که هربار میام کم میمونم و تعداد دوست و فامیل هم سر به فلک میزنه و آخرشم همه ناراضین از دستم.اما آخه من یه نفرم دیگه.خودمو که قسمت قسمت نمیتونم بکنم در آن واحد چند جا باشم.اما جدی خیلی دلم میخواد بشه اینکارو کرد.شاید هم شد و ما به خوردن شیرینی تز شما نائل شدیم:)
ممنون٬ مرسی!
مشکل قابل درکی داری!اینشالا که همیشه دور و برت شلوغ باشه و پر از رفیق و بدون نارفیق!
ما که امیدوار می مونیم! یعنی جز این چه می شه کرد. شیرینی تر چه قابلیه؟! والا به خدا!
مرسی امین جان،بابت همه ش :)
قابل نداشت٬ دربست!
سلام
ببین امین وقتی من به کم کار بودن کسی ایراد بگیم بدون که اوضاع خیلی قاراشمشیه
صادق جان!
فقط همین رو می گم: درست حدس زدی! بد!!!!!!
!
آره خوب
و باز هم مرگ...
وقتی مرگ رو انقدر از نزدیک لمس کنی،لحظه های زنده بودن برات معنای دیگه ای پیدا می کنه و این به نظر من یه اتفاق یا بهتر بگم یه فرصت فوق العاده است که برای هر کسی پیش نمی یاد...
در حقیقت درست می گی دوست من! بله! وقتی مرگ رو این چنین احساس می کنی لحظه های زنده بودن یا به عبارتی زنده موندن برات ارزش و بهای دیگری پیدا می کنه و شاید برای هر کسی اتفاق نیافته. اما من می خوام بگم که گاهی این مرگ آگاهی باعث می شه که آدمی کمی ترسو بشه و به زندگی چنگ بزنه. چون مرگ رو خیلی نزدیک حس می کنه و برای همین از خیلی از اتفاق ها و حوادث و ماجراجویی ها و مانند این فاصله می گیره مبادا این که مرگ به سراغش بیاد و این زندگی شیرین رو ازش بگیره...